میان اتاقش افتاده بود، نفسهایش به سختی بالا میآمد. در آغوش پتو، همچون کاغذ هزار تا خورده در خود شکسته بود. صدای گریهش را میشنیدم. بغضش تمام شدنی نبود، صدایش میآمد که از درد دیگر نفسی برایش نمانده بود.
برای مدتی سکوت شد، بی حرکت روی زمین افتاده بود، چنان آرام گرفته بود که پیش از این گویی طوفانی جانش را نشانه نرفته بود.
تکان خورد، نشست، صورتش از خیسی اشک، همچون مجسمه برق میزد. مشتش را گشود، قرص ها را دیدم، استفاده نشده، روی میز گذاشت. گویا این بار هم جرات نکرد. این بار هم دلش برای بقیه سوخت. یک بار دیگر مُرد اما زنده ماند. برخواست، اما برای چه؟ با این حال به کجا؟
موهایش را بافت. ایستاد به آشپزی. چنان با ظرافت دستانش مشغول شدند که گویی در ذهنش غوغای افکاری نیست، غرق شد در روزمرگی. آرام گرفت، همچون مردهای در خاک.
شاید باز روزی، شبی، غروبی... یک قاصدک از پنجره عادت بیاید و برایش از حقیقت خبری آورده باشد.
شاید آن روز تکلیف قرصها برای همیشه مشخص شوند.