یه چیزی مثل عشق باعث شده آدم بیخیال روند سنتی زندگیش بشه. اینکه شاید تو هم مثل مامان بزرگت سنتی ازدواج کرده بودی و از اول توقع عشق نداشتی، همه چیز عالی و خوب و به جا بود و خوشحال و خوشبخت هم بودی. اما وقتی حس میکنی جادو شدی، یعنی عاشق شدی، اونموقع یه زندگی عادی پر از معمولی جات و روزمرگی و خوبیهای بخور و نمیر سیرت نمیکنه. تشنهای. تشنهی هیجان و جادو عشق. تشنه عادی نبودن. همیشه خوب بودن.
اینجاس که یه عده که زندگیشون هم خیلی خوبه، اما چون خیال میکردن عشق رو تجربه میکنن ولی نکردن، بیخیال جریان عادی خوب زندگی میشن و میزنن تو دل زندگی تا باز یکی جادوشون کنه.
آدمیزاد عجیبه.
ولی به نظر من همچنان آدم جادو شده خوشبخت ترین عالمه.
چقد یه آدم میتونه از ته دل شاد باشه. چقد یه آدم میتونه از ته دل بخنده و احساس خوشبختی رو بروز بده. چقد یه آدم میتونه چشماش غرق نور بشه و شاد باشه. چقد یه آدم میتونه در لحظه بی غمترین باشه...چقد چقد و چقد!
همه اینا به یه لحظه بنده.
چقد یه آدم میتونه از ته دل غمگین باشه. چقد میتونه از ته دلم گریه کنه یا داد بزنه و یا سکوت پر از حجم درد سر بده. چقد چشمای یه آدم میتونه توش غم موج بزنه و عمقش پر از درد و ناگفتهها باشه چقد یه آدم میتونه در لحظه پر غم ترین و بی پناه ترین و تنهاترین و باورنشدهترین باشه...چقد ،چقد و چقد!
همه اینا به یه عمر بنده.
تنهام، تاریکه، سردم.
گفتی کی تموم میشه؟ آخرش چجوری تموم میشه؟
آدم ها قصه دارن. کاش قصه من درد نداشت. نمیگم پردرد ترینم. نه. اما درد دارم. نمیگم قشنگ نیست. قشنگه اما درد دارم. نمیگم دوسش ندارم نه، اما درد دارم.
دردش سرده. دردش تاریکه. دردشو باید بکشم. چه رنگی؟ میکشم حالا؟ توش نارنجی کثیف و مشکی داره بقیه شو نمیدونم.
ته گلوم مزه دردم میپیچه. عین اون بار که سرم زدم. کاش چشامو ببندم باز کنم باشین پیشم. بیشتر از همیشه محتاجتونم. بیشتر از همیشه دهنمو میکشم موقع حرف زدن باهاتون که بخنده. بیشتر از همیشه سعی می کنم چشمام بخنده.
اگه رفتم بنویسین آرزو به دل داشت. خیلی آرزو. بگین همیشه از این طوفان میترسید. بگین لحظه های قهقه شادی، پس ذهنش به این فکر میکرد که این خوشی خیلی بکره، خیلی آرومه نکنه طوفان بیاد؟ حالا اومده. من مثل جوجه پناه گرفتم پیشت. نذار منو طوفان ببره. نگهم دار. باشه؟
سلام.
من سی ساله شدم. خیلی با شکوه.
خبر کوتاه بود و عجیب.
تا به حال آدم سی ساله شبیه خودم ندیدهم.
این یه سال گذشته خیلی قولا دادم به خودم اما انقد زود گذشت که نمیدونم چی شد و چی نشد.
خیلی چیزا شد اما یه چیزایی هم نشد.
اما مهم نیست. تا وقتی یه چیزایی هست بقیهش مهم نیست.
یه چیزی رو قرار بود پارسال برسم بهش نشد و امسال قرار بود و نشد. پس سه باره شده. امیدوارم سال دیگه تولدم یه چیزایی انجام شده باشه.
امسال همه چیز رنگی بود و شاد بود. از لحظه شروع.
سال خوبیه امسال.
دلم یه تولددسته جمعی میخواد. مامان اینا هم باشن لطفا. دسته جمعی من شیش نفرهس.
بزرگ شدم.
از اول هم خیلی بچه نبودم و عاقل بودم اما
کلا انگار فارع از اینکه قاب زندگی چیه و آدما پیشفرضشون چیه یاد گرفتم خودم رئیس خودم باشم و تصمیم بگیرم کدوم سمتی برم و نرم.
برزگ شدم.
برگشتم به ریشههام.
تا ریشههای من تو خاکه، من خوشبختترین دختر جهانم.
بهترین خودم هستم و باید باشم.
همین دیگه.
مبارکم.
ادامه میدم.