آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

10:11

ساعت ده و یازده دقیقه صبح روز یازده سپتامبر، تصمیم گرفتم به آرزوهام برسم.

دختر توی آینه میخواهد،من هم کمکش میکنم. 

به مناسبت یک سالگی پیش‌رو

یک سال است که تحقق یافته‌ایم،

شانه به شانه هم

چشم در چشم هم

پا به پای هم

دست در دست هم

سایه به سایه هم

نفس به نفس هم

از رویا و آرزوبودن  به واقعی بودن سرازیر شده‌ایم.

برای اولین بار است که شیرین‌تر از رویاییم،

و خواستنی‌تر از هر آرزویی.

چنان در تمام لحظاتم تنیده‌ای که انگار از اول بوده‌ای،

جانان من،باش. همینقدر زیبا، شکیبا، با صلابت و تکیه گاه من،

همینقدر پر از بودن باش.

همینقدر پر از خواستن و بودن و شدن.

هم نفسم باش، همه کسم باش.

به عبارتی: «تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی» *

آره میدونم، همون که خودت همیشه میخونی:

همه کسم تو، هر هوسم تو، هم نفسم تو...

آخ که چقد قد کشیدن کنار هم قشنگه.

آخ که چقد قشنگیم.
آخ که چقد شیداتم.

دوست ده ساله‌ی من، همسر یک ساله‌ی من، یاور بیش از این حرف‌ها.

استاد دوست‌داشتن‌های یواشکی و پاییزی و دلربا،

پیدای پنهانم،

همنشین روزها و شب‌هام،

هم آغوشم،

مرد من،

آخه چقدر خوبیم ما.

بزرگ‌ترین آرزوی هم بودیم. من آرزوی شمع تولدی تو  و تو آرزوی بارونی من.

تصور این زندگی بدون تو محاله. تو خودشی خود خود زندگی.

تصور من بی تو محاله،

تو فرهادِ مجنون، به من َ لیلا ، شیرین بودن رو دیکته کردی.

من که قشنگیامون رو یادم نمیره، من که یادم نمیره.

ولی انقد خسیسم که نمی تونم اینجا بنویسم،

تو دل من و تو نوشته‌شده و حک شده، همون خوبه، همونجا جاشه!

جانا، ماچ. چی بگم که خودت می‌دونی دیگه.

خیلی مخلصیم!

*سعدی


باران ِ تو

روزها سخت است و من،

تمام این ثانیه ها را به آغوشت بدهکارم.

فقط شاید کمی مانده تا غرق نور شوی و من،

لبخند را طوری دگر معنا کنم برایت.

گردش فصل ها اگر تکراری ست اما، 

میوه ش برای ما خرمالو و آلو نیست فقط،

میان دست های تو و من چیزی عجیب در حال شکفتن است.

با تمام دلتنگیم برایت میگویم، 

بودنت کنار من آرزوی من است.

با تمام نگاه هایم اما، 

میگریم تا پاک شود غبار از چهره و رویت، 

دلم میخواهد تمام زمان ها بایستند برای ما، 

ما که ایستادیم برای زمان های روزگارش.

دلم آسمان میخواهد، سفر و تو،

که برایم معنا کنی ماه بودن را کنارم.

دلم لک زده برای صدایت، 

تا بلرزاند سایه های ترس مرا.

ای که بودنت طعم خوش خوشبختی ست،

من تو را دوست دارم.

من تو را دوست دارم و زیر باران، 

میخوانم هزاران بار غزل خوب چشمانت. 

من تو را آرزو کردم و اکنون، 

تویی هم نفس گرم روزهایم.

من تو را آرزو کردم و اکنون، 

دوباره چشم به راه بارانم، 

تا بگویمش، 

آرزوی من همان همیشگی ست، 

تو تو و فقط تو را تا  ابد،  من آرزو دارم. 


باش، بمون. همیشه