یه چیزی مثل عشق باعث شده آدم بیخیال روند سنتی زندگیش بشه. اینکه شاید تو هم مثل مامان بزرگت سنتی ازدواج کرده بودی و از اول توقع عشق نداشتی، همه چیز عالی و خوب و به جا بود و خوشحال و خوشبخت هم بودی. اما وقتی حس میکنی جادو شدی، یعنی عاشق شدی، اونموقع یه زندگی عادی پر از معمولی جات و روزمرگی و خوبیهای بخور و نمیر سیرت نمیکنه. تشنهای. تشنهی هیجان و جادو عشق. تشنه عادی نبودن. همیشه خوب بودن.
اینجاس که یه عده که زندگیشون هم خیلی خوبه، اما چون خیال میکردن عشق رو تجربه میکنن ولی نکردن، بیخیال جریان عادی خوب زندگی میشن و میزنن تو دل زندگی تا باز یکی جادوشون کنه.
آدمیزاد عجیبه.
ولی به نظر من همچنان آدم جادو شده خوشبخت ترین عالمه.
دلتنگی تمومی نداره.
چقد احتمالش زیاده که بزنم زیر همه چیز و برگردم.
من از این دنیا هیچ چیز نمیخوام.
فقط میخوام تا هستین باشم.
خیلی دورم.
منو ببخش مامان. منو ببخش بابا.
دریغ کردم.
صدای گریهت پای تلفن... من میخوام برگردم.
پیامهات و اشکهای من.
حرفت، بغضت، نگاهت... مگه یه آدم چقدر زندهس؟ هیچی ارزش این همه دوری رو نداره. داره؟
هر لحظه به یادتونم. یاد؟ نه. هر لحظه زندگیتون میکنم...
قلبم خالیه. تنهام. نرسیدهام. تاریکه. مامانم مثل بچگیهام صدام کن.