چقد یه آدم میتونه از ته دل شاد باشه. چقد یه آدم میتونه از ته دل بخنده و احساس خوشبختی رو بروز بده. چقد یه آدم میتونه چشماش غرق نور بشه و شاد باشه. چقد یه آدم میتونه در لحظه بی غمترین باشه...چقد چقد و چقد!
همه اینا به یه لحظه بنده.
چقد یه آدم میتونه از ته دل غمگین باشه. چقد میتونه از ته دلم گریه کنه یا داد بزنه و یا سکوت پر از حجم درد سر بده. چقد چشمای یه آدم میتونه توش غم موج بزنه و عمقش پر از درد و ناگفتهها باشه چقد یه آدم میتونه در لحظه پر غم ترین و بی پناه ترین و تنهاترین و باورنشدهترین باشه...چقد ،چقد و چقد!
همه اینا به یه عمر بنده.
سلام.
من سی ساله شدم. خیلی با شکوه.
خبر کوتاه بود و عجیب.
تا به حال آدم سی ساله شبیه خودم ندیدهم.
این یه سال گذشته خیلی قولا دادم به خودم اما انقد زود گذشت که نمیدونم چی شد و چی نشد.
خیلی چیزا شد اما یه چیزایی هم نشد.
اما مهم نیست. تا وقتی یه چیزایی هست بقیهش مهم نیست.
یه چیزی رو قرار بود پارسال برسم بهش نشد و امسال قرار بود و نشد. پس سه باره شده. امیدوارم سال دیگه تولدم یه چیزایی انجام شده باشه.
امسال همه چیز رنگی بود و شاد بود. از لحظه شروع.
سال خوبیه امسال.
دلم یه تولددسته جمعی میخواد. مامان اینا هم باشن لطفا. دسته جمعی من شیش نفرهس.
بزرگ شدم.
از اول هم خیلی بچه نبودم و عاقل بودم اما
کلا انگار فارع از اینکه قاب زندگی چیه و آدما پیشفرضشون چیه یاد گرفتم خودم رئیس خودم باشم و تصمیم بگیرم کدوم سمتی برم و نرم.
برزگ شدم.
برگشتم به ریشههام.
تا ریشههای من تو خاکه، من خوشبختترین دختر جهانم.
بهترین خودم هستم و باید باشم.
همین دیگه.
مبارکم.
ادامه میدم.
با ماشین میرم دنبالش. تو ترافیک پارک وی کلافه شدیم اما گپ میزنیم و غیبت عالم و آدم رو میکنیم و به ریش دنیا میخندیم.
بعد کلی کلاژ ترمز میرسم به دانشگاهش و غرغر زنون که چرا مثلا دیر اومدین دنبالم میاد سوار میشه و همین که در ماشین رو میبنده با آهنگ شروع میکنیم قر دادن و خوندن و پیش به سوی خوش گذرونی. بعد از گشت و گذار تو بازار تجریش که همیشه بوی زندگی داره، و خرید هزار تا چیز ریز ریز از سمنو عمه لیلا گرفته تا سینی و بادمجون و روسری برای مامان و ... میریم کنج یه کافه خلوت و تاریک هزار تا چیز رنگارنگ سفارش میدیم و نمیفهمیم که زمان چه شکلی گذشت. تلفن زنگ میزنه باباس و میگه کجایین قرار بود یه ساعت برین بیرونا... میگیم اصن غصه نخور که حقت محفوظه. به فرهیخته بگو کته بذاره ما با کباب یا یه ساعت دیگه خونه ایم. سر راه یکم زیتون پرورده هم خریدیمو رفتیم سمت خونه و همونجایی که بهترین کباب های دنیا رو داره کوبیده ها رو سفارش دادیم با ریحون و دوغ و نون تازه. چند تا جوجه که یکیش حتما برای مامانه و چند تا برگ که یکیش حتما برای باباس هم که عمرا فراموش بشه. میرسیم خونه از روزمون و خریدامون و چیزای هیجان انگیزی که دیدیم میگیم و میترکیم از اون حجم از غذا. هفته ای یه باره دیگه اشکال نداره. هفته ای یه بار سه تایی میریم بیرون و به کباب ختمش میکنیم. بقیه هفته یه روز میریم سینما و یه روز پارک دم خونه و یه روز پارک دوردورا برای پیاده روی شبانه تو هوای تازه و خنک شب.
به مامان گفتم کوفته درست کنه فردا، کوفته هاش معرکه ن .آخه قراره بریم خرید ماهانه هایپر و ما هم که بریم هایپر زود برنمیگردیم گفتم درست کنه تا میایم اماده باشه.
آخر هفته که شنبهش هم تعطیله قراره بریم مسافرت. بچه میگه شمال مث همیشه! یعنی غیر شمال رو مسافرت نمیدونه. فرهیخته میگه حالا شمال هم شد شد فرقی نداره ولی من یه میرزاقاسمی میدم بهتون رو اتیش که تازه بفهمید شمال چیه. مامان میگه بریم شمال اما تبریز هم بریم و بابا هم میگه خودتون میدونید من که رانندگی نمیکنم به این جوون رحم کنید. کلی برنامه داریم ولی مث همیشه بابا اول از همه میگه چند تا اهنگ خوشگل و جدید و شاد بردار برای تو راه.
مامان هم قرمه سبزی درست میکنه میگه کاری به کار شما ندارم من یه قابلمه قرمه سبزی میذارم حالا چیزی تو مسیر خواستین درست کنید اگه خسته بودین و حال نداشتین این هست تا غش نکنید از گرسنگی.
دریا جنگل ... کلی عکس. شب کنار دریا، بابا روی تخته سنگ ها نشسته. مامان اینورتر داره به سیاهی شب خیره میشه. ما هم نشستیم یه چشمون به دریا یه چشمون به آسمون مهتابی.
بابا قلیون میخواد میره سراغ قلیون و چشمش میوفته به فوتبال دستی و د فوتبال دستی بزن با فرهیخته و کل کل کن. ما هم بازی کردیم اما این دو تا یار ثابت بودن.
سوغاتی خریدیم هزار مدل کوی و کلوچه و مربا. بله بالنگ فراموش نمیشه. بابا میگه این زیتونا عالیه بگیریم؟ زیاد؟ گفتم بگیرررر با رب انار.
تو مسیر برگشت ابی و داریوش میخونن
نون و پنیر و گردو، قصه شهر جادو
نون و پنیر و بادوم، یه قصه ناتموم
نون و پنیر و سبزی، تو بیش از این میارزی
بابا عینک دودی به چشمشه
بچه حلزون شده
مامان داره با منظره جاده عشق میکنه
فرهیخته تو فکره و داره رانندگی مکنه
و من از داشتنتون کنارم عاشق ترینم و در امنترین نقطه جهان ایستادهام.
پشت پنجره نشسته بود و آسمون خیره شده بود. روزشو داشت مرور میکرد. روز نسبتا بد همراه با بی حوصلگی. تنها بود، چشماش سیاهی میرفت و درد توی سرش میپیچید. اومد نشست به مرور عکسها و خاطرات، آخه خیلی اتفاقی دنبال فایلی میگشت و چشمش به عکسی افتاد از پارسال. یک سال پیش و اندی، یک سال پیش دقیقن، کمتر از یک سال پیش و ... چقد عوض شدیم. اولین جمله ای بود که تو ذهنش میگشت دنبالش. چشممامون. چقد تغییر کرده. و عکس ها رو ورق میزد و دنبال تغییر بود تو هر عکس. مو، چشم، صورت، خنده... همینا؟ نمیدونم انگار غیر از ماها یه چیزای دیگه هم با اون عکس ها ثبت شدهان. عکس ها جون دارن. عکس ها زندهان. میگی نه؟ عکس یک سال پیشت رو مرور کن.
یعنی واقعا یک سال تو سن و سال ما این همه تغییر داره؟ شگفت آور بود. واقعن فکرش رو هم نمیکردم. شاید برای سنین خاصی شیش ماه هم تاثیر گذار باشه اما ما؟!
جالبه.
زندگی کوتاه تر از اونه که زندگی رو به فردا موکول کنی. در هر لحظه همونی باش که میخوای باشی.
قول میدم که از هر نظر در لحظه باشم و بمونم. امنتره. خوشگلتره و حتا خوش عکستر.
چقدر خوبی کنار من تو عکسها. چقدر میای به من. به لبخندم به نگاهم.
چقدر قلبم میزنه تو عکسا.
بعضی وقتا ترسناک میشه زندگی. یه چیزایی یه بار اتفاق میافته. مثل همین لحظه همین ساعت. مثل خیلی از اتفاقهای زندگی که سرسری و گذرا ازشون رد شدیم و به چی خواستیم برسیم؟ نمیدونم. انگار فقط با شتاب میخواستیم که رد بشیم. کاش بیشتر مکث میکردیم و درنگ. خیلی ترسناکه دیگه نمیتونی تجربهش کنی. بعد فکر کن اگه باخته باشی اون تصمیم رو، دیگه زندگیت رو باختی و تموم. کاش میشد دوباره زندگی کرد. اما با همین تجربه. یا لاقل ته خط میگفتن شما رفوزهها میتونید سه تا تجربهتون رو از اول راه دوباره با خودتون داشته باشین. اگه اینجوری بود چیا رو برمیداشتیم؟ فقط سه تا پند یا نصیحت یا تجربه که میخوای سری بعد زندگیت رو حروم دونستنش نکنی و جلو باشی بلکه این سری بردی. اما من میخوام که دوباره این اتفاق بیوفته. کدوم اتفاق؟ همین که تو ذهنمه. باز بسازیمش خفنتر و باحال تر. کاش بشه. درسته همون نمیشه. ولی اومدیم و بهتر شد! من دلم میخواد یه چیزایی که میگن یه باره رو دوباره کنم. بله من میتونم :))