امسال تولدم آروم بود و قشنگ.
آرامش داشتم. لبخند داشتم به شکرانه داشتههام، شانسهام، و خوشبختیهای مدامم در این بازار شلوغ زندگی.
چند روز پیش بهش گفتم من خیلی خوشبختم که شماها رو دارم. از ته دلم گفتم چون واقعن از اعماق وجودم دوستشون دارم.
گفتم خیلی خوش شانسم که دارمتون.
امسال تولدم مجازی بود، قشنگ بود خیلی خیلی. کیکم؟ شکلاتی گردویی. سر ساعتی که متولد شدم. چی از این قشنگ تر؟
شمع ها رو فوت کردم. آرزو کردم، داشتههام رو آرزو کردم :)
امروز همه چی بهم حس خوب میداد. این اون آرامشه که دوست دارم. حست خوبه و عشقه که میگیری، بی هیچ رقابت، بی هیچ توقع و بی هیچ تظاهر. همه اونا که باید باشن هستن با دلشون.
ساده و آروم و قشنگ باشه لحظه های امسال، با شما.
تازه امروز یکی در زد گفت بیا اینم کادو تولدت :)) خداروشکر. میگم آروم بود تولدم، سوپرایزش هم آرامش داشت.
میدونم فردا هم تولد بازی داریم ما. دل بی قرار داریم ما.
با اینکه هیچوقت نترسیدم مثل خیلی ها از گفتن سنم و همیشه سنم رو دوست داشتم، اما اینجوری ام که به کجا چنین شتابان باباااا؟! کمی آهسته تر زیبا خب :))
خلاصه، عاشقتونم. همه آرزوهای خوب برای شما که دلم غش میره براتون:)
هرچی دردت کوچیک تر باشه، هیاهوش هم بیشتره، توجه آدمها هم سریعتر و به موقع تره.
فکر کن،
یه چیزی میپره تو گلوت، سرفه میکنی، آدم ها برات آب میارن سریع.
سرت درد بگیره، سرت رو گرفتی و بیحالی، به سرعت نه ولی بعد مدتی که تو اون شرایط باشی شاید یه لیوان آب یا یه توجه یا یه قرصی بهت میرسه.
قلبت که بشکنه، ساکتی، هر چقدر هم بگذره حتا اگه بدونن هم باز هیچ کاری نمیکنن.
هرچی ضربه کاریتر و کشندهتر، بیشتر و بیشتر کنارت نیستن به موقع!
چهار سال در انتظار چنین روزی بودم.
روزی که قرار بود عروس شوم.
لباس عروس بپوشم. موهایم را بر شانه بریزم و صورتم را نقش بزنم و ماتیک قرمزه را هم.
تاج عروس بگذارم. کفش هایم را بپوشم و با تو با زیباترین آهنگ تاریخ برقصم و گم شوم در تمام خوشیها و تلاش ها و لبخندها و خواستن ها که شد.
آن روز آمد. ظاهرن همه چیز جور است و حاضر.
لباس هست. من هستم. تاج و کفش. تو و لباست. من. تو. ما. همه هستیم.
اما حوصله و عشق و تقدیر نیست گویا.
من چهار سال منتظر شوق چنین روزی بودم که از دماغم بیرون آمد.
چه یکهو همه چیز ناچیز میشود.
محبت بود یا یادآوری؟ که زندگی مثل غذا که از دهن بیوفتد زهرمار است...
با حال روحی داغون تو تنهایی شب خودم رو بغل کردم تا جسمم رونجات دهم. هیچکس نیست جز من. دلسوزی نیست جز من . منم که کم آوردم برای خودم. میگم طاقت بیار. جمله بابا تو گوشم تکرار میشه. قوی باش. قوی باش.
یاد دل مامان میوفتم که برای شادی من از خیلی چیزها گذشتن و حالا با صورتکی مواجهند که مصنوعی میخندد تا تلخترشان نکند.
اون لحظه هم قاب شد. آره از دست منه. نه پس خودت بشمار این شب ها رو. روزها رو. حسرت ها رو. آرزوهای خاک شده رو. عشق های بیان نشده رو. لحظه های ساخته نشده رو. همراه نشدن ها رو. تنها خوابیدن رو. تپش های نامیزون رو. سردردها رو. خودخواهی ها رو. دیده نشدن ها رو. فداکاریی نکردن ها رو. نتپیدن ها رو، عاشق نبودن ها رو، سرپاایسادن های زورکی رو.... سردی ها رو.
میبینی؟ کم تقصیر نداری شما خواه بپذیر خواه نه ! واقعیت بی منت شما راست است!!
تو نظر کسی که عاشقشی خاری! بسوز. اما مطمئنم باز خبری نیست. بعد مرگ منم خبری نیست. کلا این قبری که من سرشم مرده نداره...
من از این همه سردی گرمای عشقی نمیبینم.
حتا اگر عاشق باشی چیزی دردناک تر از این نیست که معشوقت همراهت نباشه، باورت نکنه و ندونه چقدر عاشقشی. باز اونی که به آتیش میزنه منم و تو توی سایه امن خودت آسوده ای بی هیچ گزندی و نیازی به همراهی دل معشوق.
من خاک برسرتر از اونم که اون قدم های فلج وارانه به زور من رو با منت به خورد من بدی ... از خودت هیچی نداری. حقیری و این چیزا برات بزرگه. تو برای من زیادی کوچیکی و کمی.