آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

خالی از عاطفه

‏تو یادت نیست

ولی من خوب به یاد دارم

برای داشتنت

دلی را به دریا زدم

که از آب می‌ترسید


‎#سید_علی_صالحی

شرم

یعنی من حتا ارزش اینو ندارم ازم بپرسی چرا؟ 

انقد اونا عزیزن و من خار که سه روزه زندگیم رو از من گرفتی؟ از منی که به زور خودمو از افسردگی کشوندم بالا تا زندگی کنم. 

یعنی انقد هیچی نبودم برات که سکوتم برات هیچه؟ 

انقد هیچم که نمیای بگی چیشد یهو. 

انقد هیچم که زندگیت ازم جدا شد؟ 

یعنی خاک بر سر من که به خاطر تو جلو خانواده م ایستادم و تو و خواسته هام رو فریاد زدم. قلبشون رو شکوندم. قهر کردم. تا به تو و خودم نشون بدم زندگیم مستقل. تو برام با ارزش ترینی... 

یعنی شرم بر من... 

گفته بودم بهت قصه خانم قشنگه رو. من که از اون قشنگ تر نیستم.


یعنی دیوونه میشم از فکر اینکه این همه مدت ناخوش بودم و تو همین مدت تو اون کار رو کرده باشی... ته سنگ دلیه. قلبم... حیف زندگیم.

اگه دیشب میمردم حتا تو نمیفهمیدی. مادرم و پدرم منو دست کی سپردن؟ 

نه این، نه آن

اینکه خیلی چیزها رو طلب نکردم و مهم نبود برای این بود که فکر میکردم گرانبهاترین چیز تو دنیا رو دارم که قابل مقایسه با چیزی نیست. اما الان که پشت سرم رو نگاه میکنم میبینم نه اونا اونجور بود که دلم میخواست نه به چیزی گرانبها رسیدم. 

احمق ََ جوگیر که میگن منم. پر حسرتم عوضش. 

حواست حتا به اینجا هم نیست

حواست نیست که می‌روم. آهسته و تند، می‌روم. 

حواست نیست که احساسات یک شبه به دست نمی‌آید اما ممکن است به یک باره تهی شوی از تمامشان. 

حواست نیست که نپرسیدی از من حتا چرا؟ 

حواست نیست به من. 

حواست نیست به ما. 

این روزها تلخند اما باید باشند تا ادعاها تبدیل به واقعیت شوند و دیگر کسی عشق را به ناچار جار نزند. 


حواست نیست که این قول تو نبود...

حواست به اولویت‌ها نیست... 

حواست به تنزل درجات نیست... 

حواست نیست. 

شب سوم بی تفاوتی

برای بار 20 م تلاش می‌کنم که بخوابم. چشم هایم که بسته می‌شود یاد هزاران چیز در من زنده می‌شود و اشک های بی اختیار تمام صورتم را پر می‌کند. صدای نفس هایت می‌آید. خوابیده ای... بی غم. مثل تمام 1202 شب گذشته.

پس چه چیز قرار است از خود بیخودت کند؟ آشفته ت کند؟ بی قرارت کند؟ 

چقدر اشتباه کرده ام من... چقدر! 

تنهام. 

اما تنها ایستادن هزینه دارد. 

هزینه ش سیلی سرخ حقیقت است. که در گوشم می‌پیچد و زوزه می‌کشد تنهایی مرا. 


تو، تو مگر عاشق نبوده ای؟ 

تو مگر انسان نیستی؟ 

نفرتم از تو هر ثانیه بیشتر می‌شود. هر ثانیه که بی من عادی زندگی میکنی. و از من میخواهی که به آدم عادی زندگی تو بودن تن دهم. 

من برایم کافی نیست. این حجم از بی تفاوتی نسبت به من و خواسته هایم و آرامشم. 

نشان دادی حقیقت را... 

و من چه ساده به تو باور داشتم.

به جمله هایت. 

باور داشتم مهم ترین آدم زندگیت هستم. 

باور داشتم عاشقمی. 

باور داشتم من و تو، ماییم و خوب و بدمان یکی‌س.


چقدر بدهکاری هایت بالا زده. 

مثلا یکیش جوانی و دل زودباورم. یکیش چشمانم. دیگری قلبی که هرگز آرام نگرفت... 


خیلی ساده باورت داشتم ولی.