پشت پنجره نشسته بود و آسمون خیره شده بود. روزشو داشت مرور میکرد. روز نسبتا بد همراه با بی حوصلگی. تنها بود، چشماش سیاهی میرفت و درد توی سرش میپیچید. اومد نشست به مرور عکسها و خاطرات، آخه خیلی اتفاقی دنبال فایلی میگشت و چشمش به عکسی افتاد از پارسال. یک سال پیش و اندی، یک سال پیش دقیقن، کمتر از یک سال پیش و ... چقد عوض شدیم. اولین جمله ای بود که تو ذهنش میگشت دنبالش. چشممامون. چقد تغییر کرده. و عکس ها رو ورق میزد و دنبال تغییر بود تو هر عکس. مو، چشم، صورت، خنده... همینا؟ نمیدونم انگار غیر از ماها یه چیزای دیگه هم با اون عکس ها ثبت شدهان. عکس ها جون دارن. عکس ها زندهان. میگی نه؟ عکس یک سال پیشت رو مرور کن.
یعنی واقعا یک سال تو سن و سال ما این همه تغییر داره؟ شگفت آور بود. واقعن فکرش رو هم نمیکردم. شاید برای سنین خاصی شیش ماه هم تاثیر گذار باشه اما ما؟!
جالبه.
زندگی کوتاه تر از اونه که زندگی رو به فردا موکول کنی. در هر لحظه همونی باش که میخوای باشی.
قول میدم که از هر نظر در لحظه باشم و بمونم. امنتره. خوشگلتره و حتا خوش عکستر.
چقدر خوبی کنار من تو عکسها. چقدر میای به من. به لبخندم به نگاهم.
چقدر قلبم میزنه تو عکسا.
خواب شیرین کوتاه هم خوبه هم شکنجهس. انقد کوتاه بود که هنوز رفتنمو باور نکرده برگشتم.
خیلی خوب بود. هر رویایی یه روز واقعی میشه.
صبر میکنم برای واقعی شدنتون. و تلاش.
کاشکی واقعی بشین و بیاین و بمونید. آخ که دلم آرامش اون لحظه رو هزار بار با خودش مرور کرده.