آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

چهار سال

چهار سال در انتظار چنین روزی بودم.

روزی که قرار بود عروس شوم.

لباس عروس بپوشم. موهایم را بر شانه بریزم و صورتم را نقش بزنم و ماتیک قرمزه را هم.

تاج عروس بگذارم. کفش هایم را بپوشم و با تو با زیباترین آهنگ تاریخ برقصم و گم شوم در تمام خوشی‌ها و تلاش ها و لبخندها و خواستن ها که شد.

آن روز آمد. ظاهرن همه چیز جور است و حاضر.

لباس هست. من هستم. تاج و کفش. تو و لباست. من. تو. ما. همه هستیم.

اما حوصله و عشق و تقدیر نیست گویا.

من چهار سال منتظر شوق چنین روزی بودم که از دماغم بیرون آمد.

چه یکهو همه چیز ناچیز میشود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد