چهار سال در انتظار چنین روزی بودم.
روزی که قرار بود عروس شوم.
لباس عروس بپوشم. موهایم را بر شانه بریزم و صورتم را نقش بزنم و ماتیک قرمزه را هم.
تاج عروس بگذارم. کفش هایم را بپوشم و با تو با زیباترین آهنگ تاریخ برقصم و گم شوم در تمام خوشیها و تلاش ها و لبخندها و خواستن ها که شد.
آن روز آمد. ظاهرن همه چیز جور است و حاضر.
لباس هست. من هستم. تاج و کفش. تو و لباست. من. تو. ما. همه هستیم.
اما حوصله و عشق و تقدیر نیست گویا.
من چهار سال منتظر شوق چنین روزی بودم که از دماغم بیرون آمد.
چه یکهو همه چیز ناچیز میشود.