آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

نگاه

چشم آدما -برق نگاهشون- تنها چیزی‌ـه که اگر هم بخوان نمی‌تونن قایمش کنن.


خوبی؟ نه!

خیلی تصادفی اومد گفت سلام. منم گفتم سلام! گفتم خوبی؟ گفت نه! گفتم خب اشکال نداره منم خوب نیستم ... بعد گفت چرا خوب نیستی؟ گفتم نمی‌دونم. گفتم تو چرا خوب نیستی؟ گفت منم بدتر از تو نمی‌دونم!

خودش رو ول کرد (آخه همیشه بیشتر از اونی که من با اون حرف بزنم اون از خودش می‌گفت!) ... اومد گفت: اتفاقی افتاده؟ کاری از دست من برمیاد؟ می‌خوای حرف بزنی؟

تو اون لحظه حس قشنگی داشتم :)  یه لحظه موندم! این آدم چقدر بزرگه! شاید تیکه‌ی اول این مکالمه رو من با خیلی‌ها داشتم تا حالا! اما یکی بیاد بهت اینجوری اهمیت بده! یکی که نه خودش و نه تو ادعای این رو ندارین که دوست صمیمی هستین باهم! یکی مثه همه! بعد بدونی کار هم داشته! چون تهش که مطمئن شد من حرفام تموم شده! (آخه پرسید ازم! و حتا چند لحظه هم صبر کرد بعدش!) گفت من خیلی کارام مونده میرم فعلن! باز خواستی صدام کن! حس خوبش بیشتر شد! آدم خب خوشحال می‌شه دیگه ....آدم، آدم‌ـه دیگه!... اصن یه جوری اومد باهام حرف زد که نتونستم بگم هیچی و بپیچونمش و اینا! باهاش حرف زدم یکم! من همیشه حرف زدن با پسرارو دوست داشتم و دارم! به چندتا دلیل خاص برای خودم! یکی اینکه یه اطمینانی(حالا کاری به کاذب و ناکاذب بودنش ندارم! :دی) تو لحن حرف زدنشون هست که دلگرمت می‌کنن و اعتماد می‌کنی! یه سریاشون شنونده‌های خوبین و نمی‌ذارن بحث یکواخت بره جلو، یعنی به موقعش هواتو دارن و شوخی و خنده هم شده قاطیش می‌کنن که یهو وسط ناراحتی‌هات مثلن از دست نری! :)) :دی بعد یکی اینکه وقتی حرف میزنی به شکل خاصی دنبال راهکار می‌گردن تو ذهنشون!(اتوماتیکن :دی) یعنی موضوع رو طبقه‌بندی می‌کنن و سعی می‌کنن ایده بدن! یه جوری شاید وظیفه خودشون می‌دونن وقتی مشکلی رو باهاشون درمیون بذاری برات حل کنن و راه حل پیشنهاد بدن حتا اگه تو اینو نخوای و هدفت صرفن بیان اونا باشه! برای همینه که توی یه سری زمینه‌ها وقتی داده کافی نداشته باشن ... ذهنشون بوووووم، شاکی می‌شن! چون نمی‌تونن ایده بدن و کمکی کنن و از این بابت که تو ناراحتی و کاری از دستشون بر نمیاد شاکی می‌شن! :دی 

بماند

دیشب همه اینارو حس کردم

باهام حرف زد! قدم به قدم اومد جلو! دونه دونه بررسی کرد ... نظر داد! نظرشو دونستم .... از تجربیاتش گفت مثلن. خلاصه غیرمستقیم و ساده حرف زدم و ساده و مستقیم حرف زد و مهربون .... 

خیلی هم نبود! بحثمون خلاصه و مفید بود! 

اما خب باعث شد که برام یه چیزایی جا بیفته! می‌دونستم همه روها اما  بالاخره دیگه.

هر چی که بود حسش خوب بود! احساس کردم پرنده وجودم هنوز زنده‌س. آخه تازگیا زود زود میره کز می‌کنه یه گوشه تو تنهایی‌هاش .... یکی اومد یه دستی به سر و روش کشید.



پ.ن. : چشمات رو خوب باز کن، آدمای اطرافت رو ببین ... بشناسشون ... حالا می‌تونی چشم‌هات رو ببندی و اعتماد کنی!(یکیش یه ذره باز باشه بد نیست! لازم می‌شه :دی)

نمی‌دونی

نمی‌دونم

اما گاهی شاید

همین نمی‌دونم‌ها یعنی می‌دونم 

ولی

جرات باورش نیست!

بی‌ربط

یهو یه چیزی می‌شه یا یه چیزی نمی‌شه و همچین قشنگ پنچر می‌شی که خودت هم می‌مونی چرا!

یعنی انقد مهمه؟!

اگه نه چرا اینجوری ... اگه آره چرا می‌گی نه!

پووووف!

بیخیال!

اما 

هوای همدیگه رو داشته باشیم! با لحن‌مون! با کلام‌مون! با نگاه‌مون! حتا با سکوت‌مون! .... 

مراقب کارامون باشیم! شاید اثر مثبت و منفی بذاره روی دور و بریامون ... 

انقد خودخواه نباشیم ...

اگه همه چی درست باشه و رو به راه که همه خوبن و خوشن! آدما موقع سختی و شرایط نا به سامانشون‌ـه که تعریف می‌شن ... 

وگرنه همه وقت شادی می‌خندن! مهم اینه که کی هم بغضت می‌شه ...


یاد این جمله افتادم که از وقتی شنیدم همیشه آویزه‌ی گوشم بوده

۴سال پیش یکی(روانشناس بود!) بهم گفت:

ما آدما رفتارا و حرفا و کارای خودمون رو به موقعیت و شرایطی که توش هستیم نسبت می‌دیم، و رفتارا و کارا و حرفای آدما رو به شخصیتشون!

خیلی راسته این حرف! خیلی! 

همیشه سعی کردم اینجوری ببینم! اما نشده(شاید کم شده، نمی‌دونم!) که کسی منو اینجوری ببینه!


پ.ن. : شاید هیچ پیوستگی و ربطی تو جملات این پست نباشه ... هر کدومش جریان یه جرقه‌اند شاید!


خاکستر جنون

بعضی شعرا، بعضی خاطره‌ها، بعضی یادها و بعضی حرفا، بعضی از همون چیزای کوچیکی که یادت نمی‌مونه حتا، بعضی از اون یهویی‌ها، حتا یه لبخند، حتا یه بغض مشترک، یه نگاه جوون دار، یه بغل از روی عشق، یه جمله از روی نگرانی، یه خنده از ته دل، یه بودن از جنس دوست داشتن، یه خواستن از طعم لطیف بارون، یه اخم، یه باور بی‌ادعا... یه ... یه .... یه خاطره...خاطره....

بعضیاشون سنگین‌ان، قلبتو به درد میارن... و تو پشت لبخندت محو می‌شی چنانچه بودنت سایه می‌شه، گم می‌شی به همین آسونی تا از نگاهت برق آشنای این حس رو نخونند... تا خودت رو گول بزنی، بلکه میون خاکستر خاطرات نیمه‌جون و نیم‌سوخته‌ت آروم بگیری...اما...دوباره از نو آتیش می‌گیری... دوباره از نو به احترام عشق می‌ایستی...و نگاه می‌کنی! تمام دنیا باران می‌شود و تو عابر بی‌چتر در میان نگاه‌های سرد تکراری راه را برای خاطره هموار می‌کنی...

عاشقی کار من است

دین من است

من به تو مومن‌ام حتا اگر سهم من از بودنت، فقط همین شبیخون خاطراتت باشد ... .