آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

قدیم یا جدید؟

یه چیزی مثل عشق باعث شده آدم بیخیال روند سنتی زندگیش بشه. اینکه شاید تو هم مثل مامان بزرگت سنتی ازدواج کرده بودی و از اول توقع عشق نداشتی، همه چیز عالی و خوب و به جا بود و خوشحال و خوشبخت هم بودی. اما وقتی حس میکنی جادو شدی، یعنی عاشق شدی، اونموقع یه زندگی عادی پر از معمولی جات و روزمرگی و خوبی‌های بخور و نمیر سیرت نمیکنه. تشنه‌ای. تشنه‌ی هیجان و جادو عشق. تشنه عادی نبودن. همیشه خوب بودن.

اینجاس که یه عده که زندگیشون هم خیلی خوبه، اما چون خیال میکردن عشق رو تجربه میکنن ولی نکردن، بیخیال جریان عادی خوب زندگی میشن و میزنن تو دل زندگی تا باز یکی جادوشون کنه. 

آدمیزاد عجیبه.

ولی به نظر من همچنان آدم جادو شده خوشبخت ترین عالمه. 

انگار همیشه منتظر بودم. از قدیم.

تنهام، تاریکه، سردم. 

گفتی کی تموم میشه؟ آخرش چجوری تموم میشه؟ 

آدم ها قصه دارن. کاش قصه من درد نداشت. نمیگم پردرد ترینم. نه. اما درد دارم. نمیگم قشنگ نیست. قشنگه اما درد دارم. نمیگم دوسش ندارم  نه، اما درد دارم.

دردش سرده. دردش تاریکه. دردشو باید بکشم. چه رنگی؟ می‌کشم حالا؟ توش نارنجی کثیف و مشکی داره بقیه شو نمیدونم. 

ته گلوم مزه دردم میپیچه. عین اون بار که سرم زدم. کاش چشامو ببندم باز کنم باشین پیشم. بیشتر از همیشه محتاجتونم. بیشتر از همیشه دهنمو می‌کشم موقع حرف زدن باهاتون که بخنده. بیشتر از همیشه سعی می کنم چشمام بخنده. 

اگه رفتم بنویسین آرزو به دل داشت. خیلی آرزو. بگین همیشه از این طوفان می‌ترسید. بگین لحظه های قهقه شادی، پس ذهنش به این فکر می‌کرد که این خوشی خیلی بکره، خیلی آرومه نکنه طوفان بیاد؟ حالا اومده. من مثل جوجه پناه گرفتم پیشت. نذار منو طوفان ببره. نگهم دار. باشه؟ 


یه جوره محکمی تا همیشه

با ماشین میرم دنبالش. تو ترافیک پارک وی کلافه شدیم اما  گپ میزنیم و غیبت عالم و آدم رو میکنیم و به ریش دنیا میخندیم.

بعد کلی کلاژ ترمز میرسم به دانشگاهش و غرغر زنون که چرا مثلا دیر اومدین دنبالم میاد سوار میشه و همین که در ماشین رو میبنده با آهنگ شروع میکنیم قر دادن و خوندن و پیش به سوی خوش گذرونی. بعد از گشت و گذار تو بازار تجریش که همیشه بوی زندگی داره، و خرید هزار تا چیز ریز ریز از سمنو عمه لیلا گرفته تا سینی و بادمجون و روسری برای مامان و ... میریم کنج یه کافه خلوت و تاریک هزار تا چیز رنگارنگ سفارش میدیم و نمی‌فهمیم که زمان چه شکلی گذشت. تلفن زنگ میزنه باباس و میگه کجایین قرار بود یه ساعت برین بیرونا... میگیم اصن غصه نخور که حقت محفوظه. به فرهیخته بگو کته بذاره ما با کباب یا یه ساعت دیگه خونه ایم. سر راه یکم زیتون پرورده هم خریدیمو رفتیم سمت خونه و همونجایی که بهترین کباب های دنیا رو داره کوبیده ها رو سفارش دادیم با ریحون و دوغ و نون تازه. چند تا جوجه که یکیش حتما برای مامانه و چند تا برگ که یکیش حتما برای باباس هم که عمرا فراموش بشه. میرسیم خونه از روزمون و خریدامون و چیزای هیجان انگیزی که دیدیم میگیم و میترکیم از اون حجم از غذا. هفته ای یه باره دیگه اشکال نداره. هفته ای یه بار سه تایی میریم بیرون و به کباب ختمش میکنیم. بقیه هفته یه روز میریم سینما و یه روز پارک دم خونه و یه روز پارک دوردورا برای پیاده روی شبانه تو هوای تازه و خنک شب.

به مامان گفتم کوفته درست کنه فردا، کوفته هاش معرکه ن .آخه قراره بریم خرید ماهانه هایپر و ما هم که بریم هایپر زود برنمیگردیم گفتم درست کنه تا میایم اماده باشه.

آخر هفته که شنبه‌ش هم تعطیله قراره بریم مسافرت. بچه میگه شمال مث همیشه! یعنی غیر شمال رو مسافرت نمیدونه. فرهیخته میگه حالا شمال هم شد شد فرقی نداره ولی من یه میرزاقاسمی میدم بهتون رو اتیش که تازه بفهمید شمال چیه. مامان میگه بریم شمال اما تبریز هم بریم و بابا هم میگه خودتون میدونید من که رانندگی نمیکنم به این جوون رحم کنید. کلی برنامه داریم ولی مث همیشه بابا اول از همه میگه چند تا اهنگ خوشگل و جدید و شاد بردار برای تو راه.

مامان هم قرمه سبزی درست میکنه میگه کاری به کار شما ندارم من یه قابلمه قرمه سبزی میذارم حالا چیزی تو مسیر خواستین درست کنید اگه خسته بودین و حال نداشتین این هست تا غش نکنید از گرسنگی.

دریا جنگل ... کلی عکس. شب کنار دریا، بابا روی تخته سنگ ها نشسته. مامان اینورتر داره به سیاهی شب خیره میشه. ما هم نشستیم یه چشمون به دریا یه چشمون به آسمون مهتابی.

بابا قلیون میخواد میره سراغ قلیون و چشمش میوفته به فوتبال دستی و د فوتبال دستی بزن با فرهیخته و کل کل کن. ما هم بازی کردیم اما این دو تا یار ثابت بودن.

سوغاتی خریدیم هزار مدل کوی و کلوچه و مربا. بله بالنگ فراموش نمیشه. بابا میگه این زیتونا عالیه بگیریم؟ زیاد؟ گفتم بگیرررر با رب انار.
تو مسیر برگشت ابی و داریوش میخونن

نون و پنیر و گردو، قصه شهر جادو
نون و پنیر و بادوم، یه قصه ناتموم

نون و پنیر و سبزی، تو بیش از این میارزی
بابا عینک دودی به چشمشه

بچه حلزون شده

مامان داره با منظره جاده عشق میکنه

فرهیخته تو فکره و داره رانندگی مکنه

و من از داشتنتون کنارم عاشق ترینم و در امن‌ترین نقطه جهان ایستاده‌ام.




ناب

واقعی باش، شبیه اونا نشو.

نمی‌شم.

دروغ نمی‌گی؟

به تو دروغ نمیگم.

زندگی جز با تو برام حرومه

پشت پنجره نشسته بود و آسمون خیره شده بود. روزشو داشت مرور میکرد. روز نسبتا بد همراه با بی حوصلگی. تنها بود، چشماش سیاهی میرفت و درد توی سرش میپیچید. اومد نشست به مرور عکس‌ها و خاطرات، آخه خیلی اتفاقی دنبال فایلی میگشت و چشمش به عکسی افتاد از پارسال. یک سال پیش و اندی، یک سال پیش دقیقن، کمتر از یک سال پیش و ... چقد عوض شدیم. اولین جمله ای بود که تو ذهنش میگشت دنبالش. چشممامون. چقد تغییر کرده. و عکس ها رو ورق میزد و دنبال تغییر بود تو هر عکس. مو، چشم، صورت، خنده... همینا؟ نمیدونم انگار غیر از ماها یه چیزای دیگه هم با اون عکس ها ثبت شده‌ان. عکس ها جون دارن. عکس ها زنده‌ان. میگی نه؟ عکس یک سال پیشت رو مرور کن.

یعنی واقعا یک سال تو سن و سال ما این همه تغییر داره؟ شگفت آور بود. واقعن فکرش رو هم نمیکردم. شاید برای سنین خاصی شیش ماه هم تاثیر گذار باشه اما ما؟!

جالبه.

زندگی کوتاه تر از اونه که زندگی رو به فردا موکول کنی. در  هر لحظه همونی باش که میخوای باشی. 

قول میدم که از هر نظر در لحظه باشم و بمونم. امن‌تره. خوشگل‌تره و حتا خوش عکس‌تر.

چقدر خوبی کنار من تو عکس‌ها. چقدر میای به من. به لبخندم به نگاهم.

چقدر قلبم میزنه تو عکسا.