یک سال است که تحقق یافتهایم،
شانه به شانه هم
چشم در چشم هم
پا به پای هم
دست در دست هم
سایه به سایه هم
نفس به نفس هم
از رویا و آرزوبودن به واقعی بودن سرازیر شدهایم.
برای اولین بار است که شیرینتر از رویاییم،
و خواستنیتر از هر آرزویی.
چنان در تمام لحظاتم تنیدهای که انگار از اول بودهای،
جانان من،باش. همینقدر زیبا، شکیبا، با صلابت و تکیه گاه من،
همینقدر پر از بودن باش.
همینقدر پر از خواستن و بودن و شدن.
هم نفسم باش، همه کسم باش.
به عبارتی: «تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی» *
آره میدونم، همون که خودت همیشه میخونی:
همه کسم تو، هر هوسم تو، هم نفسم تو...آخ که چقد قد کشیدن کنار هم قشنگه.
آخ که چقد قشنگیم.
آخ که چقد شیداتم.
دوست ده سالهی من، همسر یک سالهی من، یاور بیش از این حرفها.
استاد دوستداشتنهای یواشکی و پاییزی و دلربا،
پیدای پنهانم،
همنشین روزها و شبهام،
هم آغوشم،
مرد من،
آخه چقدر خوبیم ما.
بزرگترین آرزوی هم بودیم. من آرزوی شمع تولدی تو و تو آرزوی بارونی من.
تصور این زندگی بدون تو محاله. تو خودشی خود خود زندگی.
تصور من بی تو محاله،
تو فرهادِ مجنون، به من َ لیلا ، شیرین بودن رو دیکته کردی.
من که قشنگیامون رو یادم نمیره، من که یادم نمیره.
ولی انقد خسیسم که نمی تونم اینجا بنویسم،
تو دل من و تو نوشتهشده و حک شده، همون خوبه، همونجا جاشه!
جانا، ماچ. چی بگم که خودت میدونی دیگه.
خیلی مخلصیم!
*سعدی
موسیقی متن زندگی من:
Cinema Paradiso - Ennio and Andrea Morricone
طعمش گس ِ پاییزیست و دلش سرخ انار و بلوطهایی که افتاده در راه،
منتظرند نوازش دست مهربان آفتاب را.
کاش یک روز بیاید من سبک باشم،
چشمانم بخندد،
دستانت اینجا باشد،
خیال من امن باشد،
و فردایم روشن.
کاش روزیی بیاید که دلتنگ آدمهای قصه شوم و آنها حق بدهند به من،
کاش روزی که میآید که این و آن و این یکی و اون یکی همه حل شده باشند.
فقط رو به رویت مینشینم و لبخند میزنم.
دیگر تا ته قصه میخندم فقط.
میخندم :)
هیچ چیز زندگیم عادی نیست. همه چیش غیرعادیـه!
شما زندگی هر کی رو خواستی برام بیار تو یه بعدش دست کم میشه گفت عادیه خب، روال طبیعی و روتین زندگی.
من اونم ندارم! یه غیرعادی ناب و خالص.
تو هر راهی هم که پا میذارم اگه ظاهرن عادیه و داره عادی پیش میره یه جایی میپیچه سمت غیرعادی شدن.یعنی نپیچه اینم غیرعادیه :))
آخه لامصب همه ابعاد با هم؟
مگه من چقد انرژی دارم؟ مگه چقد میتونم؟
بعضی وقتها تیکههای غیرعادی زندگیم رو میذارم کنار هم و مث پازل دو هزار تیکه که هیچ ایدهای ندارم، فقط بر و بر نگاهش میکنم، خسته که شدم جمع میکنم میریزم تو جعبهش و پشت جعبهش که تصویر کامل شده اون دو هزار تیکهس رو نگاه میکنم و لذت میبرم و کیف میکنم که اووف عجب عکس هزار رنگ و هزار نقشی و بعد میذارمش ته کمد تا دفعه بعد که لازم شد ببینم من از زندگیم چی ساختم و اون از من چی.
پینوشت: بابا الان زنگ زد. میگه چرا پس فقط از پشت تلفن معلومه سرما خوردی :)) بوس بوس خدافز.
نمیدونم چرا الان یاد این افتادم! و از اون عجیبتر اینکه نمیدونم چرا اومدم اینجا بنویسمش.
یه سری تصمیمها سختن. یه سری تصمیمها انگار واسه گرفته شدن به وجود نیومدن، به وجود اومدن تا ما مات و مبهوت باشیم و اونا خودشون هر جور راحتن رخ بدن.
زندگی آسونه، تا وقتی که اونی که باید باشه. تا وقتی گرمی نفسش هست و دستاش هنوز عاشقانه هواتو داره. آدمی هستم در احساسات بسی خر! خیلی احساساتی ام، یه جوری که گاهی اذیت میشم (در لحظه) اما خب در بلند مدت نه، هرگز. از احساساتم خوشحالم و راضی.
یه سری تصمیمها زندگی رو از این رو به اون رو میکنن. حالا این رو بهتره یا اون رو؟
اکثرن از روی حاصل شده و خون جگر خورده راضیان. چون دست کم عمرشون رو دادن و کل چیزایی که در قیاس با این شاید بی ارزش باشه. کم پیش میاد که دلشون پرپر بزنه برای روی دیگه. حتا اگه اول مسیر دلش اون یکی رو رو میخواسته. این عادت آدمی هم جالبه. ترسناکه؟
نه! جالبه. شاید!
بعضی وقتا اگه ته قصهای تلخ باشه واسه خودمون عوضش میکنیم که بشه تحملش کرد. چرا دارم میگم؟
مدام داره تو سرم یه چیزی میگرده. چی؟ قصهی زیر:
بچه بودم، همسر یکی از آشناها تو یه تصاف رانندگی فوت کرد، خبر غیرمنتظرهای بود، جوون بود، سفر کاری بود، دو تا بچه کوچیک داشت، عاشق زن و زندگیش بود، مجلس گرمکن دورهمیها بود، زمستون بود. منو خیلی دوست داشت (به من میگفت تو عروس منی)، الان که یادش میوفتم چشام تر شد. شیطون بود، مهربون بود، مظلوم بود، و فوقالعااااده با تلاش و پشتکار. برای زندگیش خیلی دوید، خیلی!
بگذریم از این حرفا..
بچه بودم، اما تو همهمهی اون روزا یادمه کتاب قرمز رنگ تاریخ و جغرافیا تو دستم بود و بین فهمیدن و نفهمیدن شرایط گیر کرده بودم،
همه از پسر کوچیکه میگفتن که هشت ساله بود! که چقد سختشه.
اما
میدونی چی تو ذهنمه؟
اینکه به خانومش گفتن، میخوای صورت همسرت رو برای آخرین بار ببینی یا نه!
و بعد خودشون نظرشون رو خیلی ریز گفتن که نه خب نبینی بهتره بذار همون خاطره خوش و آخرین تصویر خوبش یادت باشه همیشه!
از خود همون بچگی بچگی تا همین الان، هر وقت یاد این اتفاق میوفتم این سوال برام پیش میاد که جواب درست این تصمیم چیه!
عمو روحت شاد، عمو یادت سبز