آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

لمس یک رویا

پیراهن تابستانی کوتاه گلدارم را پوشیده ام، همان که سفید است با گل های قرمز. ناخن هایم بلند ِ بلند بود اما حین کارها یکی از آنها که شکست، ما بقی را هم اندازه آن یکی کردم. لاک جگری که تو برایم خریده بودی را زدم. با همان آرایش چشم همیشگی و رژ لب قرمز. موهایم را صبح قبل رفتن بافته ای و گردنبند همیشگی هم بر گردنم است. در آشپزخانه سخت مشغول هستم. ژله و دسر شکلاتی در یخچال. کیک مخصوصم در حال تزیین و آن طرف تر بیسکوئیت های تازه از فر درآمده مشغول خنک شدن.

روی گاز سوپ تره فرنگی میجوشد و در فر ته چین در حال آماده شدن.

تمام خانه برق میزند آنقدر که سابیده شده و گلدان نارنجی روی میز پر از لاله های زرد.

پرده های گل دار را کنار زده ام تا آفتاب بیشتر مهمان خانه باشد. پنجره ها همه باز هستند. بین کارها مدام از پنجره نیم خیز میشوم تا شاید قبل از آمدنت ببینمت.

چشمانم به ساعت و گوش هایم منتظر صدای کلید بر در هستند.

تزیین کیک که تمام شد به داخل یخچال رفت و درست همان لحظه صدای باز شدن در آمد. با دلهره به سمت در دویدم. در باز شد و تو در چهارچوب مبهوت بودی. کاغذی در دستت بود. پرسیدم چه شد؟ تو جواب دادی نشد.

در را بستم. کتت را گرفتم و آنقدر سخت در آغوشت کشیدم که بدانی بشود و نشود همیشه هستم، برای تو. تا آخرش. تا همیشه.

اشک از کنار چشمانم غلطید و گردنت را خیس کرد. 

صورتم را در میان دو دستت فشردی و گفتی: دیووانه! شد... شد... شد... سوپرایززززز! 

من از هیجان میخکوب بودم. بوسیدی مرا و من باز در حریم امن دست هایت آرام شدم. 

صدای زنگ فر.... رفتم فر را خاموش کنم که دنبالم به آشپزخانه آمدی... گفتی چه خبر است اینجا! مهمان داریم؟

خندیدم و گفتم نه کمی خود تحویل گیری با چاشنی استرس. بیکار نتوانستم بنشینم. 

تا تو دست هایت را بشوری من همه را روی میز وسط میگذارم تا روی زمین حسسابی از خجالت شکم در بیاییم و تو هم همه ی امروز را برایم تعریف کنی! 

گفتی همه چی؟! 

گفتم همه لحظه هایی که امروز بر تو گذشت و دل من اینجا قرار نداشت. 

خندیدی و گفتی شک نکن که حرف زیاد است ولی با شکم گرسنه و این همه بو نمیشود که نمیشود. ساعتش رو درآورد و گذاشت رو میز، کنار تلویزیون و دکمه آستینش رو باز کرد و به سمت دستشویی رفت. 


من هم اول پنجره ها را بستم، پرده ها را کشیدم و میز را چیدم. آهنگ ناتینگ الز مترز رو گذاشتم با صدای خیلی کم. آمدی با دست و صورت خیس و تی شرت لیمویی و شلوارک آبی.


داشتی برایم ته چین میگذاشتی که گفتم  ای وای! شربت تو یخچال است  و فراموش کردم بیارمش.  جمله ام تمام نشده پریدی و پارچ را آوردی. دیواره های پارچ تمام عرق کرده بود از شدت تگری بودن. 


بعد از اولین قاشق ته چین به من گفتی خب برنامه آخر هفته چیست؟ کجا برویم مسافرت؟ که دومین قاشق هم چپانده شد تو. گفتم هر چی قربان بگوید، همان. 

میتوانیم برویم کنار دریاچه ماهی بگیریم کباب کنیم و جشنی دوتایی بگیریم تا آقای دکتر ِ من هم شیرینی موفقیت بزرگش را به همسر عزیزتر از جانش بدهد دیگر. چیزی نگفتی اما نگاهت هم خنده بود و هم آری!

گفتم راستی، مادرت از صبح دو بار پیام داده است. ناهارت را که که تمام شد، با او تماس بگیر، شاید زود بخوابند. دلنگران بود. با سر گفتی باشه. 

گفتی چرا نمیخوری؟ بکشم؟  گفتم نه عزیزم جا گذاشتم برای دسر و با دست های زیر چانه به تماشای تو و غذاخوردنت نشستم.


و اگر خوشبختی این نیست پس چه تصویری دارد؟ 




یادمی

عکسش، عکس صفحه گوشیمه. هر بار که نگاهش میکنم، به چشماش خیره میشم. بهش میگم تا همیشه، تا خود خود همیشه دوست دارم. هیچوقت باور نمیکردم یکی رو اینجوری دوست خواهم داشت. هیچوقت در باورم نمیگنجید که عسل ترین لحظه هام رو تو که بهترین دوستم بودی (و هستی!)  برام رقم بزنی.

من یادمه راه دانشگاه. من یادمه مترو. من یادمه خز ژاکتم رو حتا. پیاده اومدن از نایب تا چهار راه ولیعصر اون موقع شب، یادمه. کوه فرداش و متروش و قایق کاغذی با کاغذ تبلیغاتی رو یادمه. من یادمه بعد امتحان هام دنبال من اومدن هات. بحث بی وقفه هشت ساعته رو یادمه. یادمه دلستر رو. یادمه مصلوب رو. برق نگاهت تو تولدم یادمه. ذوق و شوق نگاهت موقع توضیح درس و پروژه جدید دانشگاهت رو یادمه. اون سوالی که با کلی فکر و خجالت و تامل پرسیدی رو یادمه .

من با این لحظه ها دنیا دنیا زندگی کردم. هر کدوم رو هزار بار مرور کردم و عین هر بار قند تو دلم آب شد. 

بعد از دیدنت چشمم به جیتاک بود تا یه پیام خوشگل و خوب ازت ببینم. مثلا میگفتی خیلی دوست دارم. میگفتی تو بهترینی. میگفتی... خیلی خووووبی. میگفتی خیلی میخوامت،... 

من و تو هم رو باور داشتیم. یه جور عجیب. صداقتمون ته نگاهمون داد میزد. آخخخخخ یادش بخیر. یادش بخیر شیطنت ها و نیشگون ها و گاز ها.

هر لحظه یه حسی ازت به دلم اضافه میشه. میخوام بغلت کنم. میخوام بگم چه خووووبیم مااااا. ریز ریز کل وجودم رو گرفتی و من شده ام تو. چشمات مال منن. من همه چی رو از همون اول از اینا خوندم. همه آرامشم تویی، همه وجودم، همه آرزوم، همه چی... تویی!

آرام جان من، خانه ات آباد بگو سیب... پریشان نبینمت. بگو سیب :* 

آهنگ سیاوش، دارآباد. یادته؟ 


ای حاصل ضرب جنون، در جان جان جان من

من به بودنت افتخار میکنم 

به کنارت بودن و نفس کشیدن 

به غرور قشنگت، به درک بالات، به حس نابت، به منطقت و به آرامشت افتخار میکنم 

افتخار میکنم که کنارت نفس میکشم 

آدم بزرگی هستی برای من

برای منی که میشناسمت، برای منی که همیشه از کنار تو بودن یاد گرفته زندگی رو 

قریب به سه سال و نیم پیش* نمیدونم من شروع کردم یا تو اما خوب یادمه برای اولین بار گفتم که تاثیرگذارترینی برام 

بی تملق بگم که از تو یاد گرفته ام بسیار

همیشه، همیشه... برام سمبل خوبی هایی

صبرت فکرت اخلاقت دل بزرگت آرامشت پشت کارت هوشت... 

تو یه انسان کاملی  نه آدم کامل!  

کسی که میشه تکیه کرد بهش 

کسی که لطیفه، مغروره، پرتلاشه، نه فقط برای آینده خودش بلکه یه قدم برای انسانیت و دنیا برمیداره، میخوام بگم شبیه چی هستی اما نمیدونم... 

من به بودنت افتخار میکنم تا همیشه، حقت بهترین هاست. چقدر زلالی. چقدر نوای دلت اشناست...چقدر نابی. من چی میخوام دیگه؟ 

هیچی :)

اگر هزار بار دیگه تو این شهر بارون بیاد تو رو آرزو میکنم. تو خواستنی ترینی، تو داشتنی ترینی. من با تو تعریف میشم. در این شهر قحطی اگر آسمان ببارد هر قطره اش رو نذر چشمانت میکنم. صاحب چشمانی که حرف زدن بلد است، پیامبری است که معجزه میداند.

من فقط میخواهم تا دنیا هست رو پاهایت سر بگذارم، با موهایم بازی کنی، برآیم از زندگی بخوانی از شعر از غزل از رویا.. و من از آسمان آبی تر شوم. 

هنوز مشغول است گوشه ای از ذهنم که چه بنامم تو را تا با جان شیرینت همخوان باشد، تو شبیه هیچ چیز و هیچ کس نیستی. تو خودت سنگ محک و آبروی عشقی. تو خودت مثال زدنی هستی. 

عاشقتم، این جمله ساده است و ساده میگوید که نباشی میمیرد میگیرد پر پر میشود این جان که جان جانانش تویی.

آرام جانم پریشان نبینمت :***

اشک ریختم از خوشبختی و نوشتم تا بدانم بودنت بهترین و کاملترین سهم زندگی من بود. تا دوامش را ثبت کنم بر این جریده عالم. 

کنار تو حتا عقربه ها هم به تماشای ما مشغولند و 

تو الماسی و من مدادی که به تمام کاغذها مینویسد که این از من است، از آن من است، آن من است،... من برایشان گفتم که تو زیبا تر از وصفی 

من مدادی هستم که آرزو دارد کنارت بدرخشد چو الماس اما رویش سیاه است.

چقدر خوبی چقدر چقدر 

حتا نمیذاری همه بفهمن که خوبی


*توضیح اینکه از زمان نوشتن این نوشته این سه سال و نیمه حساب شده، نسبت به تاریخ الان میشه حدود چهار سال :)

(حدود شش ماه پیش نوشتم اما الان انتشار میشه :*)


باران ِ تو

روزها سخت است و من،

تمام این ثانیه ها را به آغوشت بدهکارم.

فقط شاید کمی مانده تا غرق نور شوی و من،

لبخند را طوری دگر معنا کنم برایت.

گردش فصل ها اگر تکراری ست اما، 

میوه ش برای ما خرمالو و آلو نیست فقط،

میان دست های تو و من چیزی عجیب در حال شکفتن است.

با تمام دلتنگیم برایت میگویم، 

بودنت کنار من آرزوی من است.

با تمام نگاه هایم اما، 

میگریم تا پاک شود غبار از چهره و رویت، 

دلم میخواهد تمام زمان ها بایستند برای ما، 

ما که ایستادیم برای زمان های روزگارش.

دلم آسمان میخواهد، سفر و تو،

که برایم معنا کنی ماه بودن را کنارم.

دلم لک زده برای صدایت، 

تا بلرزاند سایه های ترس مرا.

ای که بودنت طعم خوش خوشبختی ست،

من تو را دوست دارم.

من تو را دوست دارم و زیر باران، 

میخوانم هزاران بار غزل خوب چشمانت. 

من تو را آرزو کردم و اکنون، 

تویی هم نفس گرم روزهایم.

من تو را آرزو کردم و اکنون، 

دوباره چشم به راه بارانم، 

تا بگویمش، 

آرزوی من همان همیشگی ست، 

تو تو و فقط تو را تا  ابد،  من آرزو دارم. 


باش، بمون. همیشه




پشت

-شما! با شمام! چرا اونجا وایسادی؟ بیا جلو!

+ نمی‌تونم!

ـ یعنی چی نمی‌تونم! مگه با تو نیستم بیا جلو!

+ گفتم که نمی‌شه! من جام همین‌جاست.شما یکم بیاید جلوتر!

ـمکث.... خانوم این آقا با شما چه نسبتی دارن؟!

++ این آقا پشتم هستن! پناهم هستند! همیشه هوام رو داره. شده نفهمم من اما داره خودش حواسش هست. این آقا کارش خیلی درسته، هیچوقت پشتم رو خالی نکرده!

ـ اِهِــــم... ما که نفهمیدیم چی شده. سرده. به پای هم پیرشین! ... بریم پسر!