گاهی فقط اینکه می دانم گوشه ی ذهن من آرام گرفته ای عجیب آرامم می کند.
اما این گاهی ها رو به پایان است ...
بودنت مرا می خواند،
یا تو دیگر بار، از پس سختی ِ این روزها مرا باز می ستانی،
و یا خودت را به جایی در دورترهای ذهن خاک گرفته ی بی انتهایم تبعید می کنی،
فقط در انتهای این سکوت تنهایی،
دکلمه ی باهم بودنمان را حماسه کن،
می دانی،
باران،
هرچقدر هم ببارد،
باز اشک های ناتمام مرا کم دارد،
ای دلیل همه بهانه های گاه و بی گاه ِ من،
این قصه از ابتدا تو را کم داشت،
جاهای خالیت همه خالی بود،
و هیچ کس آن ها را با نوازش مناسبی پر نکرد،
باز می گویمت،
بیا،
باش،
نرو،
بمان و تکیه گاهم باشه،
چتر روزهای بارانی،
و امید نفس هایم باش،
من تو را جرعه جرعه در پناه گرم رویا در این روزهای سرد یخی می نوشم،
تو را نزدیک خودم جایی همین حوالی باور می کنم.
بیا و بمان.