گفتن هیچی نمیشه، ولی شد.
گفتن نه بابا مربوط نیست ، ولی بود؟
تنهایی و سردی هم داشت. چرا غوغا میشه تو سر آدم؟ چرا یهو همه چی عوض میشه؟ من نمیخوام. من قبلو میخوام.
این پنجره خیلی خوشگله ولی پس چرا دلمو نمیبره دیگه.
دوری خوبه؟
چرا آخه ؟
تو حرف میزدی و دل من تیکه تیکه میشد میریخت.
حتا همین الان از مرورش قلبم یکی در میون میزنه.
کاش نمیومدم. کاش نمیومدم.
الان باید چیکار کنم که همه چی خوب بشه؟ اصلا میشه؟
یکی بیاد سرمو درست کنه.
که توش غوغا نباشه.
میخوام برگردم. میخوام برم. میترسم. خیلی.
من دلم زندگی میخواد. نه درد.
من میخوام زندگی کنم.
من دلم یه زندگی عادی میخواد. بدون درد.
کاش یکی بگه چیکار کنم.
کاش ته این راه پیدا بود.
کاش خوب بشه سرم. کاش قبل دوباره بیاد.
ترسیدهام مثل بینایی که در تاریکی شب در جنگلی ناشناخته شک به بینایی خویش دارد و به دنبال راهیست که نمیداند هست؟ و اگر هست در مسیر درستی از آن قدم برمیدارد یا نه!
ترسیدهام مانند کسی که آرزوهایش مانده تا نوبتشان شوند و میترسد که نیاید زمانشان هرگز.
الان که این جمله را نوشتم رفتم به قدیم. به خاطرات. به خوشگلیها. آره اشتباه کردم. من آرزویم را زندگی کردهام. اما، نه یک دل سیر! تا تو هستی دلم حتا به بودن خودم هم محکم میشود.
ترسیدهام مثل کسی که فرسنگها از خانه دور است.
ترسیدهام مثل غریبی که امیدی به آشنایی ندارد.
ترسیدهام که بماند این سیاهیها. این لرزها... ترسیدهام که مرا با خود ببرند.
من عاشق توام زندگی. و هر چیز در دلم گفتم جز ستایش تو از آن دست غرهایی بود که یعنی بیشتر میخواهمت نه کمتر.
من،
ترسیدهام. چو بچه لاک پشتی که در میان مسیر منتهی به آب خود، سایهی پرندهای را بر سرش حس میکند و میترسد، از اینکه پایش هرگز به آب نرسد.
منتظر دستیام که مرا برگیرد و به آب اندازد.
تو در دریا منتظر من هستی. میدانم و میدانم و میدانم. تو چشم بر راهی. کمی صبر کن دستی از راه خواهد رسید تا من دیگر نترسم.
اقیانوس را خواهم دید.
اقیانوس را با هم خواهیم دید.
بعضی وقتا ترسناک میشه زندگی. یه چیزایی یه بار اتفاق میافته. مثل همین لحظه همین ساعت. مثل خیلی از اتفاقهای زندگی که سرسری و گذرا ازشون رد شدیم و به چی خواستیم برسیم؟ نمیدونم. انگار فقط با شتاب میخواستیم که رد بشیم. کاش بیشتر مکث میکردیم و درنگ. خیلی ترسناکه دیگه نمیتونی تجربهش کنی. بعد فکر کن اگه باخته باشی اون تصمیم رو، دیگه زندگیت رو باختی و تموم. کاش میشد دوباره زندگی کرد. اما با همین تجربه. یا لاقل ته خط میگفتن شما رفوزهها میتونید سه تا تجربهتون رو از اول راه دوباره با خودتون داشته باشین. اگه اینجوری بود چیا رو برمیداشتیم؟ فقط سه تا پند یا نصیحت یا تجربه که میخوای سری بعد زندگیت رو حروم دونستنش نکنی و جلو باشی بلکه این سری بردی. اما من میخوام که دوباره این اتفاق بیوفته. کدوم اتفاق؟ همین که تو ذهنمه. باز بسازیمش خفنتر و باحال تر. کاش بشه. درسته همون نمیشه. ولی اومدیم و بهتر شد! من دلم میخواد یه چیزایی که میگن یه باره رو دوباره کنم. بله من میتونم :))