آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

دوستی

آدم ها تا وقتی دوست داشتنی اند که هنوز نمیدانند که دوستشان داری ...

وقتی متوجه گرمی دلت شدند

بی اعتنا می شوند به تمام حرف هایت

حتی حرف هایی که رنگ روزمرگی دارند

خب این گناه من است

که آدم ها برای من دو دسته اند

یا دوستشان دارم ویا نه

تکلیف نه ها معلوم است

اما آن هایی که دوست دارم داشته باشمشان

باید باز مانند ٍ نه ها بروند!

شاید باید روزی با خود این را بگویم که زبانم مبادا روزی درجهت دوستی از کسی برآیی؟!

نه!

من از دوستی می گویم

تو خود هرچه خواستی همان کن

من بی بیان دوستی می میرم

این بیان، قاعده ی دوستی است

تو بی قاعده بازی کن


دلش میخواهد

گاهی می شود که دلم پر میکشد سمت آرزو

همان جایی که مرزش را با جنون کشیده اند

دلم همان تبلور قطعی نور را میخواهد کنج آینه ی زندگی

دلم شکست پر پیچ و خم چانه هایت را کم دارد از پس خنده های بلند

دلم بازی رنگ ها را میخواهد

دلم سبد سبد شادی بی دلیل میخواهد

دلم دریا دریا ساحل آرامش در چشمان امن تو میخواهد

دلم اطمینان میخواهد

که بدانی

بی تو هیچ است این دنیا

بی تو تماما پر است از نبودن های تلخ

میخواهم بدانی سایه ات هم کافی است 

برای من 

تا لحظه ای در پناهش آرام گیرم

دلم نه خورشید میخواهد و نه مهتاب

دلم تک ستاره ی کوچکی میطلبد که فقط انتخاب خودم باشد

پر نور نباشد تا همه انتخابش کنند

دلم دشت دشت شقایق میخواهد

دلم آواز گنجشک های درخت سرو حیاط پشتی را کم دارد

دلم جاهای خالی دارد که باید پر شود 

دلش میخواهد با دستان پر مهر تو دانه دانه عشق بکارد در حفره ها

دلش میخواهد با تو تمرین صبر کند

دلش میخواهد با تو عاشقی را بلد شود

هوای دلم را داشته باش

از این دنیای آدم ها من مانده ام و همین یه دونه دل لب پر شده

مراقب باش

رسم عاشقی

در عشق حکمتی است که هلاوت نگاه لیلی وار جنون را به خنکای وصل رویاهای صادقه ی باور دل های شکسته می خواند 

می دانم شرط عشق باختن است 

می دانم رسم عشق ویرانگی است 

می دانم که این باختن خوب است و ویرانگی زمینه ی خودساری است 

باختن حواست باشد منظور دل در گرو دادن است و دم نزدن 

و ویرانگی همان شکستن سد غرور با تسلیم قصه ی همیشه ی نوازش چشمانت  

خرابم کن 

مرا بباز 

ویرانم کن 

که من آماده ام تا من شوم 

تا این من عشق را مشق کنم و قد بکشم و عاشقی را بلد شوم و کنار شانه های تو رسم دیوانگی را خوب ِ خوب بلد شوم... 

بیا از دوستت دارم های کوچک شروع کنیم تا قدم قدم به عشق افلاکیمان نزدیک شویم... تا درک کنیم این راه را، رسمش را و قاعده ی بازی اش را... 

جاهای خالی

در این ترانه های بی پایان جای تو خالی است ...

در این حجمه های پر از آوای دورترها 

جای من

جای تو

جای تمام لحظه های بی قراری خالی

بودنت در ذهن خاک خورده ی خاک

بودنت در پس پرده های امید

مرا میترساند از تمام زندگی

از تمام خودم

از امید داشتن ها می ترسم

آرامش از پس این هجوم ترس مرا میخواند؟

آدمیت

بوی این همه عشق مرا به خود می دارد که حس این راز پنهان چیست که در پس پرده های جدایی می نشیند آرام بی هیچ کلامی.

چگونه می شود آهوی رامی در دستان بیشه ی بی رحم آدمک هایی که راه می روند و خدا خدا می کنند اما رفتارشان رنگ خدا ندارد.

چقدر دورم از آدم ها و نمی دانم این دوری خوب است بد است ...

من از تظاهر بیزارم هر که باشد برای هرچه باشد تظاهر کند دیگر به عنوان انسانی در این جمع خاکی دنیا قبولش ندارم حتی اگر تظاهر به عشق کند...

آدم ها نمی دانند که همه چیز حرمت دارد

نگاه/عشق/دوستی/همه و همه حرمت دارد

آدم ها کم خودخواه باشیم

آدم ها لااقل خودخواهیتان را در چارچوب گلیم خودتان برای خودتان نگه دارید نگذارید آزاردهنده و منفور شوید رابطه ها را ویران نکنید

آدم ها یا بی آنکه نام خدا را به دوش بکشید این همه را انجام دهید

یا به حرمت وجودش آدم شوید

همان که باید

آدمیت را تمرین کنیم که زندگی کوتاه تر از آن است که فکر کنی!