آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

عقل و دلم با هم قهرن

و دلم در گوشه ای آرام نسشته، تکه تکه های شکسته اش را جلوش گذاشته و به سادگی زندگی خیره مانده، و عقلم در گوشه ای ایستاده و مثل همیشه نگاه می کند همه را و آرام زمزمه می کند، مثل همیشه حق با من بود....

باز این دو کودک گریز پای و لجباز دعوایشان شده و به هم پشت کرده اند، من مانده ام این وسط که کدام را بردارم و راه پیش گیرم ...

برای لحظه ای هم که شده هر دوتان به یک سو اشاره کنید تا دلم محکم شود به رفتن...

گاهی همین جوری ...

گاهی شاید لبخندی مرا از دنیایی بگیرد،

گاهی می دانم که شاید این نگاهت تکرار نمیشود اما باز دلم به شوق چشمانت می میرد، جان می دهد،به آرامی در کورسوی امید های محال رنگ خیال می گیرد، گاهی فقط گاهی منتظرت می شوم، همین که میایی کافی است بعد راهم را میکشم و می روم، همین که هستی خوب است سخت است رفتن، سخت است رفتن و حتی پشت سر را به نگاهی ندیدین، سخت است ندیدن و نشنیدن، سخت است فکر نکردن... فکر نکردن به آن همیشگی‌ها ... 



گاهی شاید دلم میخواست که نگاهت حبس در من بود و در این دنیای بی مقدار چشمانت با من کمی فقط کمی آشنا بود


گاهی میدانم که صاحب این لبخند من نیستم اما همین که میخندی خوب است،

گاهی میمانم از کار سرنوشت، از گردش زمین و روزگار میمانم سخت میمانم در کنار یک بغض  در کنار یک بهت همیشگی که چه شد که ... 

گاهی میمانم که چه شد تبلور رویایمان به این فاصله ها تعبیر شد

و گاهی نمیفهمم تو را ...

و این گاهی ها کم نیستند و نبودند.

شاید روزی برای این گاهی ها خوشحال باشم و راضی.


دلم محکم می شود ...

نگاهم را می خوانی و می فهمی

نگاهت را می خوانم و می فهمم

نگاه هایمان را نخوانده تفسیر می کنند و مرا از تو می گیرند.

اما وقتی دلت با من باشد دلم محکم می شود به سایه ات

دلم محکم می شود که نور در همین نزدیکی است.

شب است اما نور مرا به آسمان می خواند ....

نمی دانم در کجای زمان چشم به راه تقدیر ایستاده ام،

اما این را خوب می دانم که هوا بس سرد است در این راه پر پیچ و خم

و

هر کرانش مرا به صداقت باران، آواره ی هزار توی جاده های ناآشنا می کند،

و این راه است که مرا میخواند به افق به پهنای کوچ پرستوها،

مرا به تکرار نور شوق می دهد،

به آشتی پروانه ها،

به اوج آرزوهای قاصدک نشان،

این را بدان مسافر کوچک شهر عشق،

هر جاده ای در شب سیاه است و پر راز،

پر از زوزه ی گرگ های وحشی راه بلد،

و دامان آسمانش در اوج سیاهی از انبوهی ستاره پر است که اگر راه بلد و مرد سفر باشی شک می کنی که این ها همه ستاره بازی آسمان است یا چشمان گرگ پیر زخم خورده که هنوز هوای شکار در سر دارد ...


رویا

دلم به شدت گریه میخاود! دلم یه گوش مفت میخواد برای حرف زدن!دلم یه اعتمادِ عجیب میخواد! دلم یه دنیا حرف میخواد! دلم یه شونه میخواد که تکیه کنم و سنگینی نگاهت ُ به بغضم گره بزنم...

دلم یه بغل مهربونی میخواد .... دلم یه دنیای تنگ میخواد قد آغوشت ... قد بودنت ... نه کمتر نه بیشتر ... باش فقط باش!


پی نوشت : ببین نیستی و من مانده ام جایی نزدیک رویا که هنوز تو را میتوان دید در شباهنگام شب های نیلوفری جایی میان حصار دستانت...