آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

گاهی

گاهی وقت ها به همه چیز شک میکنم حتی به ...

طوفان ِ سکوت


و در بی نهایت سکوت حسی است که مرا به تو مبتلا می کند،یادم است، یک به یک پرده های غرور را دریدم و به عریانی خزان ِ زرد رسیدم اما باز فهمیدم که برگ های هر درخت پای همان درخت می افتد. مگر آن که طوفانی به پا شود و دست بادی در کار باشد .... فهمیدم که نباید بگذارم که خیال مرا به سایه ی رهگذران معتاد کند.تو رهاورد کدام طوفانی؟ که اینچنین مرا به وادی امن خویش عودت می دهی و تمام این ها را به نظاره نشسته ای و دم نمی زنی .... به راستی تو اسیر کی بودی که اکنون در پای من فِتاده ای؟ نه! نکند تو همان نو جوانه ی  ساقه ی  جان خودم بودی که دست سنگین باد مجال سبز شدنت نداد! و حال اینچنین خشک و بی روح به خاک نشسته ای ... تو کیستی! بیا یک به یک این پرده های ابهام را به روی پنجره ی روشن ِ فردا پس بزن ... بیا! بیا تا به شوق تو پرستو های مهاجر آوای بازگشت را به جای غزل ِ سرخ ِ هجرت به گوش آسمان بخوانند.

اشــــــــــک

بی شمارند اشک هایی که بر گونه چکیده اند،

اما بی شمارترند اشک هایی که نیامده خشک شدند و انبوهی بغض فروخورده ی قدیمی را نشانه می روند، تعدادشان ناشمار است چیزی نزدیک لحظه لحظه های نبودنت.

تکیه نکن

مقاومت آدم ها با ایستادگی شان نسنجید، ممکن است قامت خم نکرده باشند اما موریانه آن ها را از درون خورده باشد.

مرده های عمودی

نبودنت دردناک است، وقتی نیستی به سان ِ مرده ای هستم که میان انبوهی از زندگان به زمین افتاده ام که هر از چندی که کسی در این حجمه ی سایه ها نامم را میخواند به گور خویش می ایستم و باز سودای خاموشی سر می دهم.