همه چیز شاید یه حالیـه! یک حسیـه! یه طوریـه!
همممم... زندگی شاید ابعاد مختلفی داشته باشه! اما من این روزا بین دو حالت مدام سوییچ میکنم، حس عقلگرایی صرف که اسمشو میذارم حالت صفر! و حس پر احساس و دید احساسیم که حالت یک میشه! و مثل سی ماس هم سرعت سوییچینگ فوقالعادهای دارم من! بعضی وقتا تو خماریش میمونم که چی شد که اینجوری شد...
امان از اون روز که این دوتا سرناسازگار داشته باشن و توان استاتیکی و جریان نشتیم بزنه بالا! قشنگ دیگه تو وجودم جنگشون رو حس میکنم! که این میگه نه و اون میگه آره! منم دستمو زدم زیر چونهم و دارم داد و بیداد این دوتا رو نگاه میکنم ... منتظرم ببینم کدومشون اون یکی رو خاک میکنه ...
یه چیز دیگهای هم هست به اسم سینوس عزیز و دوست داشتنی بنده که بره بمیره با این دامنه و فرکانسی که داره! حالا بعدن شاید اومدم و توضیحش دادم که چه شکلی منو از عرش میاندازه رو فرش :| دامنهش قد برج میلاده و فرکانسش هم زیاده! تابعم کلن خطخطیـه بعضی وختا!
خب! حالا!
دنیا عجبیه! آدما عجیبن و کلن همه چی عجیبه! هنوز هم چیزای قشنگ تو دنیا پیدا میشه! هنوز هم نگاه آدما میتونه آرومت کنه و هنوز هم کسی پیدا میشه که از ته دلش بپرسه خوبی!؟(یا خـــــــــووووووبــــی؟!) نه از سر عادت و تعارف! چند وقتیـه دارم فکر میکنم به اینکه از زندگیم چی میخوام دقیقن من! نمیدونم!... ازش هیچی نمیخوام اصن!
ولی از خودم یه چیزایی میخوام! از خودم همون چیزایی رو میخوام که دنیام رو برپایهی اونا ساختم!
چند روز پیش یه چند لحظهای مکث کردم! برگشتم عقب، زندگیم رو زدم رو دور تند! یه مروری کردم و دوباره راه افتادم! راضیم از زندگیم از اشتباهاتم از تجربیاتم از همشون راضیم اگه هر کدوم از اون اتفاقا نیوفتاده بود این من الان این شکلی نبود! خود الانم رو دوست دارم! البته به شرطهها و شروطهها که امیدوارم در آیندهای نه چندان دور به خودم یه سری چیزهارو ثابت کنم و موفق بشم که شروطم رو برقرار کنم.
چقدر من عوض شدم!
خیلی عوض شدم!
نمیدونم این عوض شدنه خوبه یا بد! اما گمونم خوب بوده برآیندش...
فردا چی میشه؟ شاعر میگه کی میدونه چی پیش میاد و فولان و اینا! واقعن کی میدونه چی پیش میاد! امیدوارم خوب پیش بیاد ولی ...
احساس میکنم بزرگ شدم اما هنوز وارد دنیای آدم بزرگا نشدم! و این خودش شاید تو منطق نه چندان منطقی دنیای آدمکا یعنی تناقض! اصن مهم نیس! من اصول زندگی خودم رو دارم و یک بار حق زندگی! پس اونطوری که باید زندگی میکنم، حتا اگه تو منو چپچپ نگاهم کنی! بعله!
بعضی وقتا دلم میخواد برم یه جای دوری و گم بشم!
برم یه جایی که کسی منو نمیشناسه، شروع کنم از نو آدما رو شناختن! شروع کنم از نو خودم رو شناسوندن! شروع کنم دوست شدن با آدمها رو، بعضی وقتا دوست دارم فقط بشینم کتاب بخونم، بعضی وقتا دوست دارم فقط حرف بزنم!
نمیدونم کلن یه کارایی هست که دوست دارم انجام بدم! امیدوارم که بشه ...
از تظاهر خیلی بدم میاد! وقتی هم حس کنم که یکی داره تظاهر میکنه اول از همه دلم براش میسوزه! بعدش به طرز عجیبی ازش فاصله میگیرم!
از وقتی که بیشتر حرف میزنم کمتر مینویسم! نمیدونم این خوبه یا بده! اما خب هر کدومش مزهی خاص خودش رو داره و شاید یه کدومش حتا خوشمزهتر هم باشه!
هممممم... دیگه چی بگم! آهان اینم بگم دوست اونه که باهاش خودتی، خوده خودت، خوده واقعیت! دوست اونه که بدون نگرانی باهاش بلندبلند فکر کنی! بغض کنی، گریه کنی، بلندبلند بخندی...دوست اونه که توی یه روز برفی با نوک دماغ قرمز بستنی میخوری باهاش توی پیادهروی یخ زدهی سفید و به نگاه عجیب آدما میخندی! دوست اونه که ندونسته حالتو میفهمه! دوست اونه که نگاهت نیاز به زیرنویس نداره براش! دوست اونه که براش مهمی! دوست اونه که یهو دلش برات تنگ میشه حتا اگه دیروز دیده باشتت!
چقد کمن از این آدما تو زندگی من! خیلی کم! ... ولی چقدر خوبن و دوست داشتنی ...
پ.ن: همینجوری نوشتمش، هر چی تو ذهنم اومد، اومد اینجا .... :)