انقد بعضی وقتا این دلم حرف داره که نگو، دلم میخواد همینجوری حرف بزنم و بزنم و بزنم ...
خودم نمیدونم چی میخواد بگه دلم! فقط دلش میخواد یکی باشه که گوشش کنه و موقع گوش دادن چشماش برق بزنه...
اومدم اینجا یه چیزایی بگم ... (اتفاقن دقیقن الان داره ابی میگه دلبرکم چیزی بگو! :دی ) باشه باشه میگم چشم! اسمایلی خود دلبرک پنداری! :دی
دنیام کوچیکه...
آدماش کمن! حالا خوبه یا بده!؟
دوست دارم دنیامو! دوست دارم آدماشو! دوست دارم کوچیکیشو...
دلم هم کوچیکه! قد گنجشک مثلن! اصن در و طاقچه نداره که! صبر و قرار هم نداره!
همینجوری اومدم اینجا حرف بزنم بدون هیچ موضوع خاصی!
دیگه جونم برات بگه که دلم یه کوچه باغ میخواد با یه خدایی که بیاد تا انتهای بیانتهای این کوچه باغ قدم بزنیم و حرف بزنیم ... بهم بگه چرا دلت میگیره؟! چرا خب عزیزدلم چرا گریه!؟ چرا بیتابی میکنی بعضی وقتا! هوم، چرا!؟ بگه دوست دارم زیااااااد! بگه انقد حواسم بهت هست که نگو! بگه اگه همه دنیا بگن نمیشه من یه کاری میکنم که بشه! دستاشو باز کنه بگه بدو، بدو بپر تو بغلم! بهم بگه بخند! بخند! بخند! ...بعد من کلی براش با هیجان از خودم و دنیام و آرزوهام بگم، نگام کنه تو چشماش ببینم که واقعن دوسم داره و الکی نگفته! بعد یه ذره خودم رو لوس کنم حتا :دی بعد ازش بپرسم خدایا تو یه کلام، چــــــرا؟! بعدش برام حرف بزنه و من نگاهش کنم، بعد بهش بگم تو کجا بودی پ این همه وقت! دیر اومدی اما به موقع اومدی مثلن خداجونم! من دلم خدای این مدلی میخواد!
حالا خدایا میای با هم کمی راه بریم...؟!
وقتی میبینم کسایی رو دارم توی این دنیای کوچیک که هوام رو دارن احساس زنده بودن میکنم، میگم کمن! خیلی کم! اما دوسشون دارم! بعضی وقتا یه کارایی میکنن که به خودم میگم یعنی من انقد مهمم؟! البته بنده به شخصه زنده به خوشیهای کوچیکم اینم بگم!
چند شب پیش شب یلدا بود! گوشیم رو برداشتم و گفتم بذار به اونایی که دوسشون دارم پیام تبریک بدم ... خیلی کم بودن روم نمیشه عددشو دقیق بگم! :دی هر چی لیست رو بالا پایین کردم دیدم همینان! تازه یکیش رو هم که شب قبلش گفته بودم!(البته دلم میخواست باز بهش/بهت بگم اما خب تحریم بودم!) و بعدش برای هر کدومشون با یه دنیا شوق پیام تبریک رو فرستادم و هر کدومشون هم قشنگتر و پرمهرتر از اون یکی جوابم رو دادن ... یکیشون ولی جواب نداد! ولی خب اشکال نداره من تبریک نگفتم برای جوابش که! تبریک گفتم که بره بچسبه به گوشهی دلش همین! که میدونم هم چسبیده سرجاش محکم!
خب دیگه چی بگم؟!
چند وقت دیگه میشه دو سال که من اینجارو دارم و مینویسم توش آشفتگیهای این ذهنم رو! دوسش دارم ...
پاییز هم تموم شد! نمردیم و امسال با یه دوست خوب روی برگا قدم زدیم! زیر بارون هم قدم زدیم! به یاد موندنی مثلن! البته به یاد من موندنی مثلن!
من عاشق پاییزم! خیلی دوسش دارم! هواش، بارونش، حسش ... ناسلامتی پادشاه فصلهاستا!
هر دفعه میگم پاییز ناخودآگاه یاد صحنهای میوفتم که کنار دانشکده رو اون نیمکت کناری نشسته بودم و داشتم با یکی از دوستای دوست داشتنیم حرف میزدم که یهو گفت اونجارو! منظرهی فوقالعادهای بود ... ریزش برگهای هزار رنگ درختا با نسیم خوش آهنگ پاییزی! واقعن مسحور کننده بود! عالی بود! مثه بارون پیوسته و رنگارنگ برگها ریختن زمین ... واقعن محوش شدیم ... عالی بود!
اصن نمیدونم چطوری توصیفش کنم! فقط بگم عالی! همین!
همممم... دلم میگرده و میگرده و میگرده و میگرده و یه کسایی رو پیدا میکنه و یهو همچین بدجور براشون تنگ میشه که عمرن اصن اونا دلشون برای من تنگ شه یا یادی از من کنن!
چرا هیشکی دلش برای من تنگ نمیشه!؟ شایدم میشه چمیدونم خب! ولی کاش آدم از دل بقیه خبر داشت! کاش سرخط خبرای دل روی پیشونی نوشته میشد! مشروح اخبار هم که در چشمـه دیگه! خوبه دیگه! :))
حس یه طرفه بودن خوب نیست!
یه مدتی باید بیخیالی طی کنم راستی! خوبه، لازمه!
دیگه همین دیگه! الان یعنی راحت شدم؟! الان یعنی حرفام تموم شد؟! اولی رو نمیدونم ولی دومی رو میدونم ولم کنی همینجوری از هر دری سخنی میگم ...