همممم .... !!! دیروز برام یه اتفاقی افتاد که برای خودم هم جالب بود، این حسی رو که خیلی تجربه کردم جز حسهایی هستش که تازگیا حتی زیاد بهش دچار میشم .... نمیدونم حالا این خوبه یا نه!
تو وجودم انگار یه دافعهی درونی دارم که خیلی از آدمای دور و برم نمیتونن از یه حدی بهم نزدیکتر شن، این حد رو حالا خیلی چیزا تعیین میکنه، یکیش مثلن شخصیت اون آدمه، یا هممم .... خیلی چیزا که شاید بیشترشُ نشه گفت و در حد یه حس باشن، یکی ممکنه حدش این باشه که در حد سلامواحوالپرسی نگهدارمش، یکی دیگه نه، مثلن در حد چهخبر و اینا! بعضیها شاید حتی در حد حرف زدن باهاش و .... یکی حدش کمتره و یکی حدش بیشتره نسبت به همدیگه و ... .
یه قسمتی از این دافعه کاملا اردای هستش و یه قسمت دیگهش کاملا ناخودآگاه!
مثلن اتفاق دیروزی شامل همین ناخودآگاهِ میشه، یهو به خودم اومدم که دارم با اصرار یکی رو از خودم دور میکنم(زیاد پیش اومده برام!) نمیدونم طرف مقابلم هم میفهمه که نمیخوام بیشتر از اینی که هست نزدیک شه یا نه!
راستی منظورم از اینکه گفتم دارم یکی رو دور میکنم این نبود که آزارش بدم یا یهجوری برنجونمشا! نه اصلن! فقط انگار یه دیوار میکشم دور خودم! یا با یه رنگ قرمز مرزم رو پررنگ میکنم مثلن! یا یه چیزی تو این مایهها! شاید بعد یه مدت طرف متوجه سنگینی رفتارم بشه!
معمولن رابطهم با هر کی، تو یه موقعیتی باشه و نخوام که جلوتر بره، یه قدم میام خودم عقبتر از اونچیزی که بوده و اون دیوار رو میکشم!
کلن آدمیم که رفتارم بیانگر حسمه! اینو خیلیا (خیلیایی که منو خوب میشناسن گفتن بهم!) یعنی اگه کسی رو دوست دارم، رفتارم هم اینو نشون میده! اگه نه بدم بیاد باز نشون میده! اگه خوشحال باشم نشون میده! اگه اون لحظه یکی یه کاری کنه که توقع ندارم، نشون میده! اگه حتی باید خودمو نگهدارم که نفهمه ناراحت شدم نمیشه، نمیتونم! نه اینکه در لحظه حسم رو نشون بدم تا طرف بفهمهها! نه! دست خودم نیست!
کلن یه جورایی به احساساتم ایمان دارم! و خیلی جاها حسم راجبه خیلی آدمها وشرایط و اینا بهم آلارم داده و منم بهش گوش کردم، و خیلی وقتا از همین خیلی وقتا فهمیدم که چه خوب کردم که گوش کردم بهش ...
خلاصه این همه گفتم که چی!
هیچی،
داشت ترواش میشد، گفتم اینجا بنویسمش آخه تو ۱۴۰کاراکتر جا نمیشد! ;)
بعضی وقتا میشینی با خودت یه سری چیزارو مرور میکنی، که چرا اینجوری شد و چرا اینجوری نشد!؟ اگه اینجوری میشد بهتر نبود؟! و …. الی اخر.
تو این مرورها به کسایی برمیخوری که یه جاهایی دلت گرفته ازشون، یه جاهایی درک نکردی چرا خب الان این حرفُ بهت زده، چرا اینطوری نگاهت کرده، اصن چرا اینجوری خب! و ….
بعد یه مدت هم که خوب اگه چشاتُ باز کنی میبینی که چقد از هم دور هستین و شاید یه جورایی هم بیتفاوت.
یه جاهایی تو این روند زندگی وقتی به خودت میای از رفتار اونم همچین حسی رو میگیری! که اونم با تو مشکل داره! اما چرا؟! نه تو میدونی نه اون! اما از کی؟! نه تو میدونی نه اون! فقط میدونین که خب الان اوضاع اینجوریه! و یه لوپی که سر و ته نداره!
به نظرم حرف زدن با همچین ادمی هم اصلن چیزی رو عوض نمیکنه برای من؟!میکنه!؟ نه دیگه، من یکی از چیزایی که همیشه باهاش مشکل دارم اینه که ادما تو بحث بخوان همدیگه رو قانع کنن(اونم به زور!دوستای زیادی دارم که این ویژگی رو دارن و برام عزیز هم هستن حتی، منظور دقیق من اینه که برای طرفت ذرهای هم ارزش قائل نشی و از همون اول شروع کنی به کوبوندن...) و تو این خصلت رو داری به نظرم (بهتر بگم با من اینطوری بودی لااقل!)! من میگم توی بحث، تو بگو! منم میگم! جفتمون میشنویم و میفهمیم و … همین کافیه! اما … همیشه این حس رو ازت گرفتم که توی لحنت سعی داری یجوری بگی که حق با توست! با این مشکل دارم! اهان یه مشکل دیگه اینجاست که اگه تو بدرفتاری کردی میگی خب من ادم خوش برخوردی نبودم همیشه چون لابد یه چیزی ازت دیدم و ….اما اگه من خوشبرخورد نبودم میگی اهان اینجوری بودی پس منم اینجوری شدم باهات! نمیدونم معلومه منظورم یا نه اما تو اون حرف زدنه این حس رو ازت گرفتم که یعنی برای خودت رو به شرایطت ربط میدی (که خب انگار باز مقصر منم که این شرایط رو فراهم کردم انگار برات!) و برای من رو مثلن به شخصیتم (که باز انگار همه چیز تقصیره منه!)! یه لوپه سردرگم!
خلاصه شاید خیلی وقتا ازت بدرفتاری دیدم، بیتوجهی مثلن یا حتی برخورد بد!
یه سری حرفات هم برام غیرقابل هضمه …
مثلاً میگی به من که، اگه من باهات مشکل دارم چرا نیومدم به خودت بگم! بعد سؤالی که پیش میاد اینه که تو خودتم این کارو کردی مگه؟! (توقع یهجانبه! بدم میاد!)
حتی بهم برگشتی میگی که خودم فهمیدم که یه جاهایی از دست من ناراحت شدی! :| ولی خب!
خب تو اگه من برات مهم بودم نمیخواستی ناراحتم کنی! یا میومدی به قول خودت میپرسیدی!
بعد جالبه تهش میگی خب من شخصیتم اینجوریه! خب منم شخصیتم اینجوری! یه قدم تو بردار یه قدم من! سرجات محکم نشین بگو من اینجوریام …. بعد تازه میگی من(یعنی خودتا!) اینجوریام که هیچ! تازه باید با منم خوب باشی! :|
بعد بهش میگم فلان روز و فلان کار و فلان حرف … میگه که فلان! توجیه میکنه! همه رو به همه چی ربط میده غیره خودش!
به من میگه همیشه تو توی بحثها نقطه مقابل منی! یعنی با من مشکل داری! (به قول یکی از دوستان استدلالت تو حلقم! :|)
به من میگه اگه تو دنیای واقعی تو یه چیزی دیدی و رفتارت هی فاصله گرفت، منم تو دنیای مجازی دیدم ازت! … (اینو بیشتر از این توضیح نمیدم حال ندارم!) :|
خیلی جاها حس کردم تو زندگیم دخالت کردی و داری سرک میکشی!(به عبارتی پاتُ بیشتر از گلیمت دراز کردی! من نمیتونم اینو تحمل کنم!) توی تیکهها و غیره هم معلوم بود که بهم میگفتی! بر اساس حدس و گمان که ادم نمیاد کسی رو متهم کنه! اخه انصافه! نمیدونم بعضی وقتا به خودم میگم شاید همینجوری و بیمنظور بوده! اما نمیدونم چرا حس بدی ازت می گرفتم! در هر حال …بگذریم!
ازت انگار تو چندتا صحنه صداقت رفتاری ندیدم! حس کردم حرفم یه جای دیگه رفته! نگو نه که اگه بگی نه مجبور میشم یه چندتا اتفاق رو با هم مرور کنیم که دلم نمیخواد، بستهمش برای همیشه و نمیخوام بهش برگردم!
هیچ موقع لحن صحبت کردنت رو هم فراموش نمیکنم که چطوری بودی باهام! خیلی ازارم داد! شاید اولین فاصلهها (و برای من تنها فاصلهای که الان وجود داره!) از اونجا شروع شد برای من …و یه رفتاری که یه جا کردی و سرم داد زدی و با لحن تندی به من گفتی که میفهمی!!! (سر یه موضوع نه چندان جدی که اصلن مهم نبود! این هم از اونجا ناشی میشه که هرکی نظرش خلاف نظر توست انگار نفهمه و اصن نمیفهمه!) اونقدر بلند بود و با لحن تند بود که دوتا دیگه از دوستامون هم که اونجا بودن بهت گفتن یواشتر و ... اونجا بود که به خودم یه قولی دادم!
و به خودم قول دادم که ازت فاصله بگیرم! نهایت فاصله ممکن رو تا همیشه باهات داشته باشم!همیشه وقتی میبینمت در هر حسی که باشم و باشی یاد همون صحنه میوفتم!
یه روز میاد حال و احوال! روز بعدی دست میده و خوبه! یه روز دیگه معمولی و بیحوصله و از سر تکرار دست میده! یه روزی فقط سلام و بیدست! یه روزی اصلن نه سلام و … و یه روز کلن نادیده گرفته شدن! یه روزی حتی بهش وقتی با خنده میگم علیک سلام، با لحن تندی!برمیگرده میگه من که سلام کردم بهت! :| بعد روشو میکنه اون ور شروع میکنه حرف زدن! (اینو میدونم که هر کسی تو شرایطیه و پیش میاد که ادم حوصله خودشم نداره و منم از کسی توقعی ندارم چون شده خودم هم بیحال و اینا سلام کردم به اطرافیان!ولی مطمئنم که بدرفتاری نکردم باهات! اگه کج و کوله سلام کردم باهمه اینطور بودم و فقط تو نبودی! مثلن کلن اون روز حال نداشتم!اینو میدونم! اما خیلی پیش اومده که وقتی وارد یه جمع میشی با همه یهجور دیگهای هستی و با من نه! اینجا برام سؤال میشه! نباید بشه! چرا دیگه …الان گرفتی که چی میگم! اصن هدف سلام و اینا نیس! منظور اینه که چرا خب! )
مشکلم اینه که نمیتونم اینقدری که تو انعطاف داری داشته باشم! من یا خوبم باهات یا معمولی یا بد(منظورم از بد بیتفاوته)! اما تو خیلی قشنگ مانور میدی! تغییر میکنی تو زمان! که چون باز درک نمیکنم باعث افزایش این فاصله میشه!
بخوام بنویسم یا بگم خیلیه!
میدونم اگه یه روزی بخوای حرف بزنیما شاید حال نداشته باشم اینارو بگم! شایدم بگم!نمیدونم!
خب حالا این همه گفتم که چی!که اینکه بیخیال!
اینکه حوصله نداشتم اینارو تو کلهم نگهدارم و اینجا میذارمشون!خواستی بیا برشون دار!
اینکه میگم حوصله ندارم یعنی واقعاً ندارما!
میدونی دوستی این نیست که بگیم خب از الان یک، دو، سه … باهم دوست شیم!به نظرم دوستی شاید اول اولش یه اتفاق باشه که توش هم من هستم هم تو،
اما از یه جایی به بعد میشه یه جریان!
که فعلن جریان من و تو همچین بگی نگی خشکیده!
خودم هم نمیدونم راستش! اما شاید بین منو تو اون فاصلهه گه گفتم برای من خیلی زیاد بود و از اون به بعد سعی کردم که بهت نزدیک نشم که هیچ حتی ازت دور بشم! باشه و باشه و تا همیشه باشه!حالا یه فاصلهای هم شاید باشه!قد شخصیت من و تو! قده همین تفاوتی که تو تو شدی و من من!
اوووف …آخیش! الان دیگه تو کلهم هیچی نیست!این نوشته رو بیوقفه و تند تند نوشتم! الان خالی شدم! این حس الان خوبه …
خب! دیگه چی بگم! هیچی دیگه!
پ.ن۰: همممم....
پ.ن۱: شاید برای اولین بار بود که اینجوری نوشتم!
پ.ن۲: اینجارو که نمیخونی تو!؟ :/
پ.ن۳: دوست دارم از الان به بعد یکمی روزمرگیهامو همونطور که هست بنویسم! دنبال کلمه نباشم براش! خودش یه تجربهس! اینم اولیش!
پ.ن۴: الان بعد اینکه اینو خوندی (البته اگه کسی اینورا پیداش بشه و بخونه!)بهم خندیدی خودتی!فوش دادی خودتی! اصن همش خودتی!
پ.ن۵: مامان بزرگم همیشه میگه اگه یه فوشی رو بندازی رو زمین، صاحاب اصلیش میگرده و پیداش میکنه و برش میداره! همینجوری گفتم اینو! :-”
پ.ن۶: ا احساساتمو ریست کردم به دلایلی! میشه دوباره از نو ...
پ.ن۷: یه بار که سر نوشتن چیزی شک کردم، مامانم گفت اگه آرومت میکنه بنویس! اولش اینم شک کردم بذارم اینجا! اما گذاشتم نهایتا! کاشکی پشیمون نشم! ;)
پ.ن۸: حسودم! :دی
پ.ن۹: مرسی که تا آخرش خوندی! حتی اینکه دیدی پ.ن۰ام چرته باز تا این۹امی اومدی! :)
گاهی میشود که از تکرار تصادفهای نازیبای خصمانهی روزگار خسته میشوم،
دلیل این همه اصرار تو چیست!؟هوم؟؟؟
برای همین حسی که در گلو مانده!
یا که در بغضی پیچیده،
دلیلت برای این آوای بیدلیل چیست!
میدانی،
اجباری نیست،
فقط شاید کمی سخت باشد،
که خب این قصه هم انتهایی دارد شاید خوب، یا که بد.
یا آشنا ویا ....
نمیدانم مهم این است که انتها دارد،
اینها همه بهانه است تا بگویم حسی جامانده در قلبم! نه از آن خوبها، از آنها که درد دارد،
با اینکه مهم نیست و میدانم و میدانی
با اینکه بیتفاوتی تمامم را پر کرده،
اما تمام وجودت مایه آزار من است،
آرامتر باش..
آهستهتر زندگی کن...
در دایره خودخواهیت مرا خط بزن،
این حس نفرت را از نو تردیدش نکن،
بگذار همه چیز همانقدر که عادیست همانقدر همیشگی بماند،
بگذار همه چیز عادت شود،
بگذار قامت فاصله بینمان به خواب رود،
همینقدر که هست خوب است،
من برای این فاصله زجر کشیدم،
خوب بلدی پراکندن نفرت را در چشمانم،
دور من یکی را خط بکش،
نمیخواهم!
نمیخواهم از نو ...
نباش!
نباش دیگر!