آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

خانه تکانی

بوی عیدانگی تو هوای دلم را به تبسم تنگ بلور لب پر شده ی بهار های کهنه آب و جارو می کند،

تو را نفس می کشم این روزها،

با تو جانی تازه می کنم،

دلم هوای دستانت را کرده،

همان دستانی که روزی همه ی عشقم درونش جای میگرفت،

همان دستانی که خانه ی امن و بلندای پر زدن در آسمان آغوش تو بود،

کم گله می کنم از این روزگار،

کم گله می کنم از نارفیقی ها،

در این خانه تکانی آخر سال به رسم دیرین،

مانده ام با نگاه های پر معنایت چه کنم!آنها را کجای دلم بنشانم....

عطر تنت...

قاب خاطرات...

طعم شیرین نوازش دستانت...

مهرت ...

عشقت ....

صدایت ....

خنده ات...

بغضت ...

خیالت ...

رویایت...

همه باد ِهوا

بلکه این رخوت ماندگار دلم را با این طوفان بادها به سرزمین آرامش بخوانم

مطمئن هستم 


همین روزگار

می چرخد و می چرخد


مراقب باش رکب نخوری و شرمنده ی دلت نشوی.


پ.ن:

این روزا خیلی دچار شلختگی تو نوشتن شدم، اما چاره ای ندارم باید بنویسم تا این ته مونده هایی که تو دلم و مغزم ته نشین شده بیان بیرون، تا الکی سنگینیشونو با خودم به سال نو نبرم،عذر تقصیر!


پرستو

بوییدن عطر تنت مرا به عودت بهار می خواند،

تنم را به سبزی یاد باران رنگ می کنم،

تا شاید این بار پرستوهای هجرت کرده،

راه آشیانه ی دستانمان را گم نکنند.

حس خوب بارون منو به خودم برگردوند

باران بود و سکوت

و پیاده رویی که خالی بود تا انتهایی نامعلوم

و فکری که من رو رها نکرده مدت ها

و به جانم  می اندازد افکار وحشی تقدیر را

قدم زدن را تا ته دنیا دوست دارم

اما همیشه جاده به انتها نرسیده

بی راهه ای که از جام رنگین کمان خیال لبریز است مرا می خواند

.

.

لحظه ای مکث

تردید

یک نفس عمیق

و ادامه ی راه در مسیری که تا امروز فکر می کردم که بی راهه است

و حال برایم شده شاه راه زندگیم

مهم این است که جریان دارم

مهم این است که می روم

مهم این است که آرامش مرا میخواند

من ایمان دارم به این که مهم راه است نه رسیدن

می دانم که اگر روزی به جایی رسیدم، باز راه می افتم به راه رفتن

راه های دور از خیال را تا ته می روم

بی خیال از چشم های منتظر

بی خبال از دقایق چشم به راه

.

.

.

همین باران شاهد است که قول دادم به خودم که لحظه ها را برای خودم نفس بکشم

برای آرزوهایی که به قاب دلم آویخته ام

برای زیبای های دنیا

برای مسولیت هایی که آن دست پر مهر و راز کردگار آفرینش بر شانه هایم گذاشته

برای آدم هایی که بی هیچی دوستشان دارم

برای لبخند پیرمرد گل فروش همین خیابون بالایی که وقتی می بینمش دو حس رو تواما درونم شکل می گیره حس به بغض زندگی، حس زیبای زندگی و چیزهایی که دارم، داشته های من آرزوهای یکی دیگه است، پس هستم *....

برای مادرم

پدرم

خواهرم

برای همین اشکی که در چشمانم می لغزد

باید خوب به یاد داشته باشم

.

.

.

همیشه حسم در روزهای بارانی فرق دارد

مخصوصا روزهای بارانی که تنها هستم

.

.

.

جایی خوندم که " کم کم یاد می گیری که خیلی می ارزی"، دارم اعتراف میکنم که دارم کم کم یاد می گیرم که خیلی می ارزم...

دارم یاد می گیرم ...


*  یه جا خونده بودم

سفر

من تو را نه برای شب های جدایی است که می خواهم،

من تو را نه از برای خودم طلب می کنم،

من تو را نه برای روزهای غم می خواهم،

من تو را نه برای بند و حصر میخواهم،

من تو را نگفتم که آرام بر گوشه ی دلم بشینی و آنقدر آرام باشی که خیالم آسوده باشد که تا ابد هستی،

من تو را گفتم که بیایی که قرارم را ببری

که خودم را بگیری

که دلم را از جا بکنی

که آنقدر بروی و بیایی که نفسم کم آورد جستنت را

گفتم که بیایی تا دنیایم را در دستانت بسازم

گفتم بیایی تا دلم را پیشکش شبنم صداقت دیدگانت کنم

گفتم شاید تو بیایی پشتم محکم شود به عشق

گفتم با بودنت نامم زنده می شود به عشق

گفتم که باشی همه چیز حل است

الان هم همین را می گویم

اما آخرش را به نقطه ای ختم نمیکنم انتهایش باز است که هر وقت دیدی ماهی دلت به تنگ دلم بهانه میگیرد بی صدا بروی، بلغزی و بروی ...

اما بدان که وقت رفتن در را پشت سرت خوب ببندی

تا داغ دلم را بیگانه نبیند، قول می دهم که بی آه باشد لحظه های جدایی

بیا .... انتهای این راه ها بازه باز است برای نبودنت، فقط کافی است که بخواهی بروی، بساط سفر محیاست ...

خودت انتخاب کن تا تو را به دیار نارفیقان محکوم نکرده ام،

عشق حرمت دارد عزیزکم

آسته برو

تا دلم کم بهانه گیرد

تا دلم را لعنت نکنم

تا آتش دلم را زیر خاکستر غرورم پنهان کنم

دلگیر نیستم، کمی فقط کمی مانده ام در کار روزگار

لابد حکمتی دارد که برای درکش صبری میخواهد به بلندای عمرمان

صبر می کنم عزیزکم

در را ببند

این هم کاسه ی آبی بدرقه ی راهت

مراقب نگاه های پلید زمانه باش

فریب ستارگان آسمان را نخور

شاید آن چشم گرگ گرسنه ی بیابانی باشد که کمین بر جانت کرده

به نگاه های مردم اعتماد نکن، شاید، شاید به گناه و ریا متهم ات کنند

مراقب باش

جاده پرپیچ و خم است

قاصدک های کنار جاده را نادیده نگیر

پیغام نسیم بهار را در گوش آسمان نجوا می کنند

بوی بهار نارنج ها راه را بر تو نمایان می کنند

شقایق ها را نکند از یاد ببری

هر از چندی با باران خاطرات شبانه ات سیرآبشان کن

نگارم

ماه را به تمنای تبسم رویا باور کن

به ماهی های رود، سرود دریا بیاموز

و به پیچک های آرزو سلام آسمان را برسان

مراقب باش

شاید خورشید فردا برایت سایه های زیادی را به ارمغان آورد

اما از ایمانت به بودن نور کم نکن

تبلور دنیای شیشه ای من،

مراقب سنگ های بی رحم زمانه باش که نکند به نام من تو را نشانه روند

من تو را به خدایی سپردم که خالق عشق من است و تو

که میداند  آن دلت را از چه گِلی ساخته که اینطور نافذ و زیباست

و می داند که بر قلب من به کدامین نفس مسیحایی اش دمیده است که اینچنین مرا لیلی ِ به جنون تو کرده

میدانم که می آیی

هم انتهای نوشته هایم را بری آمدت باز می گذارم

هم در ها را

سفر به خیر هستی من، به امید دیدار

عقل و دلم با هم قهرن

و دلم در گوشه ای آرام نسشته، تکه تکه های شکسته اش را جلوش گذاشته و به سادگی زندگی خیره مانده، و عقلم در گوشه ای ایستاده و مثل همیشه نگاه می کند همه را و آرام زمزمه می کند، مثل همیشه حق با من بود....

باز این دو کودک گریز پای و لجباز دعوایشان شده و به هم پشت کرده اند، من مانده ام این وسط که کدام را بردارم و راه پیش گیرم ...

برای لحظه ای هم که شده هر دوتان به یک سو اشاره کنید تا دلم محکم شود به رفتن...