آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

وقتی که نیستی ....

در دستان تو عشق جای می گیرد،

در نگاهت مهربانی،

در صدایت یک ترس زیبای نجابت ،

و در بودنت یک نفس خاطره ها ی رنگارنگ،


و بدان وقتی نباشی تمام این ها که تو را بر دلم نشانده در چاچوب ِ یک عکس یادگاری جا می گیرد و سنگینی اش را بغضم به دوش می کشد و از چشمانم سر ریز می شود تک تک لحظه های با هم بودنمان.



گاهی همین جوری ...

گاهی شاید لبخندی مرا از دنیایی بگیرد،

گاهی می دانم که شاید این نگاهت تکرار نمیشود اما باز دلم به شوق چشمانت می میرد، جان می دهد،به آرامی در کورسوی امید های محال رنگ خیال می گیرد، گاهی فقط گاهی منتظرت می شوم، همین که میایی کافی است بعد راهم را میکشم و می روم، همین که هستی خوب است سخت است رفتن، سخت است رفتن و حتی پشت سر را به نگاهی ندیدین، سخت است ندیدن و نشنیدن، سخت است فکر نکردن... فکر نکردن به آن همیشگی‌ها ... 



گاهی شاید دلم میخواست که نگاهت حبس در من بود و در این دنیای بی مقدار چشمانت با من کمی فقط کمی آشنا بود


گاهی میدانم که صاحب این لبخند من نیستم اما همین که میخندی خوب است،

گاهی میمانم از کار سرنوشت، از گردش زمین و روزگار میمانم سخت میمانم در کنار یک بغض  در کنار یک بهت همیشگی که چه شد که ... 

گاهی میمانم که چه شد تبلور رویایمان به این فاصله ها تعبیر شد

و گاهی نمیفهمم تو را ...

و این گاهی ها کم نیستند و نبودند.

شاید روزی برای این گاهی ها خوشحال باشم و راضی.


دلم محکم می شود ...

نگاهم را می خوانی و می فهمی

نگاهت را می خوانم و می فهمم

نگاه هایمان را نخوانده تفسیر می کنند و مرا از تو می گیرند.

اما وقتی دلت با من باشد دلم محکم می شود به سایه ات

دلم محکم می شود که نور در همین نزدیکی است.

تو ...

تو تکرار کدام آوایی که بی صدا از درون مرا به میهمانی همیشه بهاره ی بهار نارنج ها میخواند،
تو تبلور کدام حسی که اینچنین مرا از آیینه هم به خویش میرسانی،

تو تبسم کدام خوابی که مرا به انتظار روزهای خوب میخوانی،

تو تاوان کدام عشقی که مرا از خودی خود گرفتی و در بی راهه های عشق به امید شقایق ها ی تا ابد سرخ دشت گونه هایت پایبد به رویا کردی، همان رویایی که در آغوش باد می میرد حال شده است خانه ی امن من که یادآور روزهای خوب است ....

شب است اما نور مرا به آسمان می خواند ....

نمی دانم در کجای زمان چشم به راه تقدیر ایستاده ام،

اما این را خوب می دانم که هوا بس سرد است در این راه پر پیچ و خم

و

هر کرانش مرا به صداقت باران، آواره ی هزار توی جاده های ناآشنا می کند،

و این راه است که مرا میخواند به افق به پهنای کوچ پرستوها،

مرا به تکرار نور شوق می دهد،

به آشتی پروانه ها،

به اوج آرزوهای قاصدک نشان،

این را بدان مسافر کوچک شهر عشق،

هر جاده ای در شب سیاه است و پر راز،

پر از زوزه ی گرگ های وحشی راه بلد،

و دامان آسمانش در اوج سیاهی از انبوهی ستاره پر است که اگر راه بلد و مرد سفر باشی شک می کنی که این ها همه ستاره بازی آسمان است یا چشمان گرگ پیر زخم خورده که هنوز هوای شکار در سر دارد ...