برای بار 20 م تلاش میکنم که بخوابم. چشم هایم که بسته میشود یاد هزاران چیز در من زنده میشود و اشک های بی اختیار تمام صورتم را پر میکند. صدای نفس هایت میآید. خوابیده ای... بی غم. مثل تمام 1202 شب گذشته.
پس چه چیز قرار است از خود بیخودت کند؟ آشفته ت کند؟ بی قرارت کند؟
چقدر اشتباه کرده ام من... چقدر!
تنهام.
اما تنها ایستادن هزینه دارد.
هزینه ش سیلی سرخ حقیقت است. که در گوشم میپیچد و زوزه میکشد تنهایی مرا.
تو، تو مگر عاشق نبوده ای؟
تو مگر انسان نیستی؟
نفرتم از تو هر ثانیه بیشتر میشود. هر ثانیه که بی من عادی زندگی میکنی. و از من میخواهی که به آدم عادی زندگی تو بودن تن دهم.
من برایم کافی نیست. این حجم از بی تفاوتی نسبت به من و خواسته هایم و آرامشم.
نشان دادی حقیقت را...
و من چه ساده به تو باور داشتم.
به جمله هایت.
باور داشتم مهم ترین آدم زندگیت هستم.
باور داشتم عاشقمی.
باور داشتم من و تو، ماییم و خوب و بدمان یکیس.
چقدر بدهکاری هایت بالا زده.
مثلا یکیش جوانی و دل زودباورم. یکیش چشمانم. دیگری قلبی که هرگز آرام نگرفت...
خیلی ساده باورت داشتم ولی.