این مدت انقد استرس داشتم و فشار عصبی بهم وارد شده که دارم آثار تکتکش رو تو وجودم میبینم.
یکمی دنیام و آدماش قاطی پاطی شدن! یکمی نمیدونم کجای زندگیام! یکمی موندم ...
یکمی زندگیم انگار از دستم در رفته ...
اما
باید گذاشت و گذشت از خیلیهاش.
پس
بگذار و بگذر.
گاهی میشود که از تکرار تصادفهای نازیبای خصمانهی روزگار خسته میشوم،
دلیل این همه اصرار تو چیست!؟هوم؟؟؟
برای همین حسی که در گلو مانده!
یا که در بغضی پیچیده،
دلیلت برای این آوای بیدلیل چیست!
میدانی،
اجباری نیست،
فقط شاید کمی سخت باشد،
که خب این قصه هم انتهایی دارد شاید خوب، یا که بد.
یا آشنا ویا ....
نمیدانم مهم این است که انتها دارد،
اینها همه بهانه است تا بگویم حسی جامانده در قلبم! نه از آن خوبها، از آنها که درد دارد،
با اینکه مهم نیست و میدانم و میدانی
با اینکه بیتفاوتی تمامم را پر کرده،
اما تمام وجودت مایه آزار من است،
آرامتر باش..
آهستهتر زندگی کن...
در دایره خودخواهیت مرا خط بزن،
این حس نفرت را از نو تردیدش نکن،
بگذار همه چیز همانقدر که عادیست همانقدر همیشگی بماند،
بگذار همه چیز عادت شود،
بگذار قامت فاصله بینمان به خواب رود،
همینقدر که هست خوب است،
من برای این فاصله زجر کشیدم،
خوب بلدی پراکندن نفرت را در چشمانم،
دور من یکی را خط بکش،
نمیخواهم!
نمیخواهم از نو ...
نباش!
نباش دیگر!