آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

دوستت دارم ای آشنا

یه دوووونه ای، بدون هیچی هیچی میخوام بگم که دوست دارم ...


می می رم از تن ها یی


هنوز باغچه برامون گل نداده، کدوم پاییز زمستونو خبر کرد


سیمین غانم

آه

روزهایی در زندگی هر انسانی هست، که برای مدتی کوتاه هم شده، کمی صبر میکند...به عقب نگاه می کند... با خودش گذشته را مرور می کند... اندیشه می کند ... درنگ می کند ... آه می کشد و باز پیش می رود ...


فقط همین

دلم گرفته .... این دفعه هم مثل هر دفعه میدونم برای چی ... این دفعه هم مثه همیشه هر کی ازم پرسید گفتم نمیدونم ... خسته ام ... چیزی نیس .... اما هست .... یه چیزایی هست که نمیشه گفت ... نمیشه چون آدمش نیست .... دلم پره از دست زندگی .... دلم پره از دست خدا .... دلم پره ازش نشسته اون بالا  .... منو انداختی تو این دنیا که چی .... حالم به هم میخوره از ظاهرای این دنیا... از آدمک های نقاب زده .... از دوستی های الکی .... خنده های زورکی .... حرف های مزخرف روزمرگی .... دلم یکی و میخواد که باهاش عادتامو بشکونم .... دلم یه دنیا آرامش میخواد ... دلم همه چی میخواد .... دلم یه منظقه امن میخواد .... دلم یه دنیا میخواد برا خوده خودم .... دلم توش فقط یه دریا میخواد با یه آسون و یه درخت .... اصلا دلم هیشکیو نمیخواد .... دلم هیشکیو نمیخواد .... هیشکی!

از خودم بدم میاد ... از همه پوچی متنفرم .... از این همه منظق بی زارم .... دلم میخواست یکی بود که بهم شوق زندگی میداد نه جبر زندگی .... نه خب زندگی همینه!

دلم میخواد بلند بلند تو خیابون بخندم .... دلم میخواد شبا تا صب بیدار باشم .... دلم میخواد دغدغه فردا نداشته باشم ...دلم میخواد همونی باشم که هستم .... دلم میخواد گاهی اخم کنم تو خودم برم کسی هم نگه چرا؟! .... دلم میخواد گاهی  اوقات لوس شم .... دلم میخواد یکی لوسم کنه ...  دلم میخواد همه چی میخواد همه چی! دلم میخواد توی یه کوهی جایی که هیشکی نباشه داد بزنم...گریه کنم .... کسی نگه آروم تر! نه! میخوام میخوام زندگی کنم ... نه یه زندگی عادی! من هز همه ی این زندگی یه کوله پشتی میخوام با یکمی آرامش ... با یکمی برق نگاه یه آدم آشنا که باید وجودش بهم آرامش بده! دلم میخواد دیگه هیچ وقت مثه امروز این حس رو تجربه نکنم ... دلم میخواد یه آدم عادی باشم با یه دنیای خودساخته  .... همین فقط همین .... 

گوشه ی تنهایی ....

و در این تیرگی بی منتها من تو را به نظاره نشسته ام

من مانده ام جایی فرای راه های رفته ی تو

میدانم عبوری دگر میسر نیست جز به خیالت

اما

من

من ٍ خسته ترین

همین گوشه ی تنهایی هایم مینشینم تا شاید روزی باشد که صبحش با نور آشتی ست

تا شاید بدانم که روشنایی خصلت روز است

به من ثابت کن آخر این همه شب ٍ تار سیپدی هم یافت می شود!

به من یاد بده که شب هر چقدر هم تاریک باشد باز اسیر سحر است

به من انتظار را یاد بده

نه فراموشی را

میمانم منتظر تا بیایی ...