و در این تیرگی بی منتها من تو را به نظاره نشسته ام
من مانده ام جایی فرای راه های رفته ی تو
میدانم عبوری دگر میسر نیست جز به خیالت
اما
من
من ٍ خسته ترین
همین گوشه ی تنهایی هایم مینشینم تا شاید روزی باشد که صبحش با نور آشتی ست
تا شاید بدانم که روشنایی خصلت روز است
به من ثابت کن آخر این همه شب ٍ تار سیپدی هم یافت می شود!
به من یاد بده که شب هر چقدر هم تاریک باشد باز اسیر سحر است
به من انتظار را یاد بده
نه فراموشی را
میمانم منتظر تا بیایی ...