با ماشین میرم دنبالش. تو ترافیک پارک وی کلافه شدیم اما گپ میزنیم و غیبت عالم و آدم رو میکنیم و به ریش دنیا میخندیم.
بعد کلی کلاژ ترمز میرسم به دانشگاهش و غرغر زنون که چرا مثلا دیر اومدین دنبالم میاد سوار میشه و همین که در ماشین رو میبنده با آهنگ شروع میکنیم قر دادن و خوندن و پیش به سوی خوش گذرونی. بعد از گشت و گذار تو بازار تجریش که همیشه بوی زندگی داره، و خرید هزار تا چیز ریز ریز از سمنو عمه لیلا گرفته تا سینی و بادمجون و روسری برای مامان و ... میریم کنج یه کافه خلوت و تاریک هزار تا چیز رنگارنگ سفارش میدیم و نمیفهمیم که زمان چه شکلی گذشت. تلفن زنگ میزنه باباس و میگه کجایین قرار بود یه ساعت برین بیرونا... میگیم اصن غصه نخور که حقت محفوظه. به فرهیخته بگو کته بذاره ما با کباب یا یه ساعت دیگه خونه ایم. سر راه یکم زیتون پرورده هم خریدیمو رفتیم سمت خونه و همونجایی که بهترین کباب های دنیا رو داره کوبیده ها رو سفارش دادیم با ریحون و دوغ و نون تازه. چند تا جوجه که یکیش حتما برای مامانه و چند تا برگ که یکیش حتما برای باباس هم که عمرا فراموش بشه. میرسیم خونه از روزمون و خریدامون و چیزای هیجان انگیزی که دیدیم میگیم و میترکیم از اون حجم از غذا. هفته ای یه باره دیگه اشکال نداره. هفته ای یه بار سه تایی میریم بیرون و به کباب ختمش میکنیم. بقیه هفته یه روز میریم سینما و یه روز پارک دم خونه و یه روز پارک دوردورا برای پیاده روی شبانه تو هوای تازه و خنک شب.
به مامان گفتم کوفته درست کنه فردا، کوفته هاش معرکه ن .آخه قراره بریم خرید ماهانه هایپر و ما هم که بریم هایپر زود برنمیگردیم گفتم درست کنه تا میایم اماده باشه.
آخر هفته که شنبهش هم تعطیله قراره بریم مسافرت. بچه میگه شمال مث همیشه! یعنی غیر شمال رو مسافرت نمیدونه. فرهیخته میگه حالا شمال هم شد شد فرقی نداره ولی من یه میرزاقاسمی میدم بهتون رو اتیش که تازه بفهمید شمال چیه. مامان میگه بریم شمال اما تبریز هم بریم و بابا هم میگه خودتون میدونید من که رانندگی نمیکنم به این جوون رحم کنید. کلی برنامه داریم ولی مث همیشه بابا اول از همه میگه چند تا اهنگ خوشگل و جدید و شاد بردار برای تو راه.
مامان هم قرمه سبزی درست میکنه میگه کاری به کار شما ندارم من یه قابلمه قرمه سبزی میذارم حالا چیزی تو مسیر خواستین درست کنید اگه خسته بودین و حال نداشتین این هست تا غش نکنید از گرسنگی.
دریا جنگل ... کلی عکس. شب کنار دریا، بابا روی تخته سنگ ها نشسته. مامان اینورتر داره به سیاهی شب خیره میشه. ما هم نشستیم یه چشمون به دریا یه چشمون به آسمون مهتابی.
بابا قلیون میخواد میره سراغ قلیون و چشمش میوفته به فوتبال دستی و د فوتبال دستی بزن با فرهیخته و کل کل کن. ما هم بازی کردیم اما این دو تا یار ثابت بودن.
سوغاتی خریدیم هزار مدل کوی و کلوچه و مربا. بله بالنگ فراموش نمیشه. بابا میگه این زیتونا عالیه بگیریم؟ زیاد؟ گفتم بگیرررر با رب انار.
تو مسیر برگشت ابی و داریوش میخونن
نون و پنیر و گردو، قصه شهر جادو
نون و پنیر و بادوم، یه قصه ناتموم
نون و پنیر و سبزی، تو بیش از این میارزی
بابا عینک دودی به چشمشه
بچه حلزون شده
مامان داره با منظره جاده عشق میکنه
فرهیخته تو فکره و داره رانندگی مکنه
و من از داشتنتون کنارم عاشق ترینم و در امنترین نقطه جهان ایستادهام.
عکسش، عکس صفحه گوشیمه. هر بار که نگاهش میکنم، به چشماش خیره میشم. بهش میگم تا همیشه، تا خود خود همیشه دوست دارم. هیچوقت باور نمیکردم یکی رو اینجوری دوست خواهم داشت. هیچوقت در باورم نمیگنجید که عسل ترین لحظه هام رو تو که بهترین دوستم بودی (و هستی!) برام رقم بزنی.
من یادمه راه دانشگاه. من یادمه مترو. من یادمه خز ژاکتم رو حتا. پیاده اومدن از نایب تا چهار راه ولیعصر اون موقع شب، یادمه. کوه فرداش و متروش و قایق کاغذی با کاغذ تبلیغاتی رو یادمه. من یادمه بعد امتحان هام دنبال من اومدن هات. بحث بی وقفه هشت ساعته رو یادمه. یادمه دلستر رو. یادمه مصلوب رو. برق نگاهت تو تولدم یادمه. ذوق و شوق نگاهت موقع توضیح درس و پروژه جدید دانشگاهت رو یادمه. اون سوالی که با کلی فکر و خجالت و تامل پرسیدی رو یادمه .
من با این لحظه ها دنیا دنیا زندگی کردم. هر کدوم رو هزار بار مرور کردم و عین هر بار قند تو دلم آب شد.
بعد از دیدنت چشمم به جیتاک بود تا یه پیام خوشگل و خوب ازت ببینم. مثلا میگفتی خیلی دوست دارم. میگفتی تو بهترینی. میگفتی... خیلی خووووبی. میگفتی خیلی میخوامت،...
من و تو هم رو باور داشتیم. یه جور عجیب. صداقتمون ته نگاهمون داد میزد. آخخخخخ یادش بخیر. یادش بخیر شیطنت ها و نیشگون ها و گاز ها.
هر لحظه یه حسی ازت به دلم اضافه میشه. میخوام بغلت کنم. میخوام بگم چه خووووبیم مااااا. ریز ریز کل وجودم رو گرفتی و من شده ام تو. چشمات مال منن. من همه چی رو از همون اول از اینا خوندم. همه آرامشم تویی، همه وجودم، همه آرزوم، همه چی... تویی!
آرام جان من، خانه ات آباد بگو سیب... پریشان نبینمت. بگو سیب :*
آهنگ سیاوش، دارآباد. یادته؟
خوب که نگاه کنی گذر عمرت را میبینی
در سالهای رفتهی مدرسه
در موهای سپید مادر
در چینهای صورت پدر
یا حتا همین که تازگیها کهنه شد! روزهای خوب دانشگاه...
خوب که نگاه کنی، تویی و زندگی ِپیش رو
آرزوهای در خواب و روزهای در تکرار برای ساختن فردایی بیمانند که اصلن شبیه گذشته نیست
آنقدر میدویم و گیجایم در این هیاهوی زندگی که گاهی یادمان میرود که با هم بودنمان اوج خوشبختیست
گاهی دلم میخواهد کودک شوم، همان شیطنتهای یواشکی!
دامن چیندار رنگی، پوشیدن کفشهای پاشنه بلند مادر
دلم میخواهد به همان روز که به من دوچرخهسواری را یاد دادهای برگردم، درست همان لحظه! لذت خوب حمایت...
دلم میخواهد باز از شوق دیدنت بعد از یک سفر طولانی همانطوری که داد میزدم «بابا اومد! بابا اومد!...» و سه طبقه را چهار تا یکی بیایم پایین و عاقبت دو ردیف پله را با کله بیایم پایین باز بخورم زمین و تو بلندم کنی...
دلم میخواهد باز بیاجازه کارهایی را با دلهره و ترس فهمیدنت انجام دهم
دلم میخواهد باز بگویی «خانوم دکتر بابا میشی؟!» و من در چشمانت زل بزنم و بگویم نع!
دلم میخواهد باز دوباره از نو شوق دیدن «خواهر کوچیکه» که تازه به این دنیا آمده را داشته باشم!
دلم میخواهد حتا آن روز بارانی که کارنامهی ثلث دوم و پیک شادی کلاس دوم را میدادند...
دلم کارت صدآفرین میخواهد!
دلم میخواهد باز با دست آب بخورم و اسمم را بنویسند!
دلم میخواهد باز از مدرسه تعطیل شوم و تو دنبالم بیایی!
دلم شلوغی نذریپزون مامانبزرگم را میخواهد
دلم باز حس اولین روز مدرسه را میخواهد
دلم ماشین پاترولمان را میخواهد باز!
دلم بستنی توپی میخواهد!
دلم شهربازی میخواهد!
دلم باز شوق جلد کردن کتابهای مدرسهم را میخواهد
دلم میخواهد باز به من دیکته بگویی!
دلم باز میخواهد که سوسکها را از شاخکهایشان بگیرم (:دی)
دلم باز میخواهد زانویم زخم شود و بتادینی!
دلم بستنی یخیهایی که مملی برایم درست میکرد را میخواهد
دلم خونهی بابابزرگم را میخواهد با همان صندلی همیشگی در جای همیشگی و عصایی که کنارش بود...
دلم اون چرخ و فلکهایی را که به کوچهی مادربزرگم میآمد و با سعید سوارش میشدیم، میخواهد
دلم ترس اولین شیرجهی عمرم را میخواهد در قسمت عمیق استخر
دلم میخواهد باز مرا با آهنگ «دختر چوپون» از خواب بیدارم کنی! یادش بخیر!
دلم خیلی چیزها میخواهد
دلم انقدر همچین چیزهای کوچیک را کم دارد
دلم برای برگبرگ آلبوم کودکیام تنگ است...
راستی کی اینقدر خاطره جمع کردیم؟ کی اینقدر بزرگ شدیم؟ کی؟!