خوب که نگاه کنی گذر عمرت را میبینی
در سالهای رفتهی مدرسه
در موهای سپید مادر
در چینهای صورت پدر
یا حتا همین که تازگیها کهنه شد! روزهای خوب دانشگاه...
خوب که نگاه کنی، تویی و زندگی ِپیش رو
آرزوهای در خواب و روزهای در تکرار برای ساختن فردایی بیمانند که اصلن شبیه گذشته نیست
آنقدر میدویم و گیجایم در این هیاهوی زندگی که گاهی یادمان میرود که با هم بودنمان اوج خوشبختیست
گاهی دلم میخواهد کودک شوم، همان شیطنتهای یواشکی!
دامن چیندار رنگی، پوشیدن کفشهای پاشنه بلند مادر
دلم میخواهد به همان روز که به من دوچرخهسواری را یاد دادهای برگردم، درست همان لحظه! لذت خوب حمایت...
دلم میخواهد باز از شوق دیدنت بعد از یک سفر طولانی همانطوری که داد میزدم «بابا اومد! بابا اومد!...» و سه طبقه را چهار تا یکی بیایم پایین و عاقبت دو ردیف پله را با کله بیایم پایین باز بخورم زمین و تو بلندم کنی...
دلم میخواهد باز بیاجازه کارهایی را با دلهره و ترس فهمیدنت انجام دهم
دلم میخواهد باز بگویی «خانوم دکتر بابا میشی؟!» و من در چشمانت زل بزنم و بگویم نع!
دلم میخواهد باز دوباره از نو شوق دیدن «خواهر کوچیکه» که تازه به این دنیا آمده را داشته باشم!
دلم میخواهد حتا آن روز بارانی که کارنامهی ثلث دوم و پیک شادی کلاس دوم را میدادند...
دلم کارت صدآفرین میخواهد!
دلم میخواهد باز با دست آب بخورم و اسمم را بنویسند!
دلم میخواهد باز از مدرسه تعطیل شوم و تو دنبالم بیایی!
دلم شلوغی نذریپزون مامانبزرگم را میخواهد
دلم باز حس اولین روز مدرسه را میخواهد
دلم ماشین پاترولمان را میخواهد باز!
دلم بستنی توپی میخواهد!
دلم شهربازی میخواهد!
دلم باز شوق جلد کردن کتابهای مدرسهم را میخواهد
دلم میخواهد باز به من دیکته بگویی!
دلم باز میخواهد که سوسکها را از شاخکهایشان بگیرم (:دی)
دلم باز میخواهد زانویم زخم شود و بتادینی!
دلم بستنی یخیهایی که مملی برایم درست میکرد را میخواهد
دلم خونهی بابابزرگم را میخواهد با همان صندلی همیشگی در جای همیشگی و عصایی که کنارش بود...
دلم اون چرخ و فلکهایی را که به کوچهی مادربزرگم میآمد و با سعید سوارش میشدیم، میخواهد
دلم ترس اولین شیرجهی عمرم را میخواهد در قسمت عمیق استخر
دلم میخواهد باز مرا با آهنگ «دختر چوپون» از خواب بیدارم کنی! یادش بخیر!
دلم خیلی چیزها میخواهد
دلم انقدر همچین چیزهای کوچیک را کم دارد
دلم برای برگبرگ آلبوم کودکیام تنگ است...
راستی کی اینقدر خاطره جمع کردیم؟ کی اینقدر بزرگ شدیم؟ کی؟!
همین چند روز پیش اومدم یه سر اینجا، نوشتههام رو بالا پایین کردم، یه چند تاییش رو خوندم، یه سریاش مخاطب خاص (نه خاص به منظر خاصها! ولی خب همچین بیمخاطب هم نبودن یعنی!) داشت، یه سریاش هدف خاص داشت، یه سریاش برگرفته از یه اتفاق خاص (نه لزومن واسه خودم! واسه بقیه!) بود، یه چندتاییش حس خودم بود، یه تعدادیش حسی بود که از بقیه گرفتم و .... خلاصه خیلی چیزا اومد جلوی چشم!
حتی برای یه سریاش رفتم تو فکر .... ذهنم مشغول شد که چی شد که این رو نوشتم! برای خودم جالب بود! برای یکی-دوتاش اصن خودم منظور خودم رو نفهمیدم! فقط معلوم بود که نوشتم که خودم رو خالی کنم و خب در زمان خودشم خوب بوده لابد دیگه ...
پ.ن.۱: لزومن هر کی از عشق میگه و عاشقانه مینویسه عاشق و فال این لاو با یه معشوق غیرقابل دسترس یا قابل دسترس نشدهها! باور کنید!
پ.ن.۲: من زیاد مینویسم! هر چیزی! هر مدلی! هر حسی!
پ.ن.۳: خیلی از این حسها و شرایط واسه من نیست! از دید و حس یکی دیگه که روم اثر داشته نوشتم! خودمو گذاشتم جاش! یا اون حسی که به من دادهست!