خوابم. صدایی گنگ مرا از خواب گرفت. هنوز کامل بلند نشده نگاهم به پنجره نیمه باز اتاقم افتاد که پردهاش در نوای بادمیرقصید و دست نوازش نور را به بازی گرفته بود. شاید باز قفل پنجره خوب بسته نشده بوده و صدای پنجره بود یا شاید هم صدای گربهی خنگ چاق همسایهمون آقای راموند.
دوباره به تخت افتادم و به سقف خیره شدم. خوابهای آشفتهام را مرور کردم، آشفتهترم نکرد فقط به عکست روی دیوار نگاهی کردم و گفتم آه! با خودم مرور میکردم که چرا باید الان از تخت بلند شوم، واقعن چرا؟! دلیل و انگیزهای نداشتم. باید باز به سراغ یخچال میرفتم و شیر را برمیداشتم و داخل قهوه جوش میریختم و ... راستی شیر داریم؟ حواسم نیست... مهم نیست اصلن اشتها هم که ندارم. خب این هم از یخچال که نمیصرفد سراغش رفت. صدای دریا همه جا را پر کرده بود و هر چند لحظه یک بار صدای مرغان ماهی خوار. هنوز نمیخواهم بیدار شوم. در تختم میخزم و بالشتم را در آغوش میگیرم. چشمانم را میبندم . اسیر رویا میشوم. در رویاهایم میدوم نمیدانم به کجا! موهایم بلند و بافته است! میخندم! خنده؟! چقدر عجیب خنده از رویاهایم هم رفته بود. خب بعدش؟ ته راهی که دوان دوان و خندان طی کردم بن بست بود، ایستادم ... فقط من بودم و من. انتهای راه یک آینهی بزرگ قدی بود. خودم را دیدم، فریاد زدم.... ایگلو نگاه کن تونستم. من تونستم! آمدم تا بگویم تا بخندی تا ببینی که شد، آخر شد! چشمانم برق میزد، آدم توی آینه مات و خیره بود... ایگلو مدام بالا و پایین میپرید و فریاد شادی سر میداد و ... من بیشتر بالشت را در آغوش میکشیدم و میگریستم. دستی را بر شانههایم حس کردم، ترسیده بودم، وقتهایی که میترسم چشمانم را میبندم اما این بار با چشمانی بسته ترس به سراغم امده بودو نمیدانستم باید چه کنم! دست کیست؟ من که تنهام! کیست ... از گوشه چشمان به هم فشرده ام نگاهی کردم. تو آمده بودی اشک امانم نمیداد خوب نگاهت کنم اما تو بودی نه؟ به آغوشت پریدم... باورم نمیشد... قاب عکست را بر دیوار دیدم خالی بود... مهم نیست! مهم این است که تو اینجایی! با همان عطر همیشگیت. من اشتباه نمیکنم تو اینجایی. دو فنجان قهوه هم ریخته بودی و مثل همیشه لب پنجره گذاشته بودی، مثل همیشه فنجان لب پریده را برای خودت برداشته بودی. هنوز باورم نمیشد ...هنوز اشک بر چشم و صورتم بود و میخواستم بگویمت که برایت فنجان نو خریدهام. همان رنگی که دوست داری سالم. هر هفته که بازار میرفتم برایت یک فنجان میخریدم، لازم میشود.وقتهایی که غرق کاری بین زمین و هوا فنجان را روی میز میگذاری و میشکند. برایت قد یک سال فنجان خریده ام، چرا باز لب پریده را برداشتی .... صدایی آمد باز، پریدم! خواب بودم؟ صدای پنجره نیمه باز در باد بود ... جان نیم جانم بر تخت و قاب عکست پر و هیچ فنجانی بر لبه پنجره نبود. باز چشمانم را میبندم، شاید این بار آخر باشد، شاید این بار برای همیشه بیایی و هیچ صدایی تو را از من نگیرد.