آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

سرخی من از تو

سرخی گل سرخ به باور من و توست!

وگرنه همه خوب میدانند که زرد بودن نه باور میخواهد نه چیزی.

همین که جوری نگاهش کنی که انگار سرخ نیست، باورش زرد میشود. می‌شکند. تمام میشود.

باور کن سرخی گونه هایت را!

من هنوز امید دارم.

دلم عجیب روشن است.


من، تو، تولدت مبارک

چهارمین سال متمادی، یادداشت تولد دختری که در رویا سیر می‌کند، اما پسرک رویا را به پیش چشمانش میکشاند.

پیش از هر چیز بگویم، آدم عاقل، هم، عاشق تو میشود من که دیوانه‌ام، دیوااااانه‌ی تو :ذی

پارسال از تو گفتم و کیک شکلاتی، از تو و پیراهن آبیت، از تو و فشفشه ها، از تو و کلاه های تولد، از تو و برف شادی، از تو و شمع‌های خنگ و چاق، از تو پیراهن چهارخونه‌ت و شلوار سرمه‌ایت، از تو و دلبریات از تو و مهر و یه دنیا باور و حس خوب. از تو و اعتماد. از تو و تلاشت برای شادی من، برای من، من.

آخ که چه فال نیکی ست، تو تولد امسالم رو با برآورده کردن یکی از آرزوهام شروع کردی.
 تو به زندگیم جریان دادی. خیلی وقت بود برآورده شدن آرزو رو اینجوری حس نکرده بودم. اینجوری ندیده بودم.
حس بچه ای رو دارم که بالای سرش یه جوراب بزرگ آویزون کرده و صبح پاشده دیده بابانوئل حسابی هواش رو داشته.
بابانوئل خوبی ها، قشنگ ترین و خواستی ترین آرزوهام، تا ابد دوستت خواهم داشت و این دل فقط و فقط به عشق تو میتپه و بس.

چشمام رو بستم و تو رو آرزو کردم، زیر بارون، شب آرزوها، شب‌های تولد. فقط تو. قشنگ تر و خوب‌تر از تو هست؟

کاری با دلم کردی که با چشمان باز، بسته و همیشه و هر جا فقط و فقط  آرزوم تویی. آرزوم بودن کنار توست. باقی اضافه کاریست :دی

کنارمی، هم‌نفسمی، همراه و همسرم بمون تا جون هست و دنیا دنیاست.
شاید من اونی نشم که قراره یا میخوام بشم اما تو همونی که باید باشی. قولت یادت نره!

به خیلی از برنامه هایی که حتا اینجا به خودم قول دادم نرسیدم اما از پارسال تو راهشم و کاش تا سال دیگه یه قدریش رو واقعی داشته باشه.
تلاش میکنم، تا تو هستی
تو بمون همیشه، همیشه و همیشه عاشق و امن و اینقدر سبزززز

پی‌نوشت۱: امسال سه تا تولد داشتم، نقطه اشتراکشون تو بودی. دیدم تلاشت رو برای لبخندم. دیدم.

پی‌نوشت ۲: من خسته بودم، تو جای من هم دویدی. من نشستم، تو به دوش کشیدی.

پی‌نوشت ۳: من میفهمه!  :دی


ذهن، این اژدهای خفته

قدرت ذهن رو نادیده نگیریم.

وقتی یه جمله مدام تکرار بشه تو ذهن شما، نمود بیرونی پیدا میکنه و به بخشی از واقعیت تبدیل میشه. امان از تشدید پی در پی ذهن و واقعیت برای یه موضوع خاص و اسارت شما در یک لایه‌ی حبابی خود ساخته!

مثلا، وقتی تو دلت میگی فلانی چقد خنگه! حتا اگه اونطوریا هم نباشه بعد یه مدت باور و فوکوس رو این جمله جز خنگی چیز دیگه ای ازش نمیبینی و اگه هی بگی واااای دیدی گفتم چقد خنگه! دیدی! تشدید و لوپ و... تو نظر شما اون شخص واقعا خنگه.

به نظرم ‌شناختمون از شخصیت‌ها که نسبی هستن و قطعی نیستن از یه همچنین لایه‌هایی از وجودمون میان به شکل ناخودآگاه و اتوماتیک و کاملا بستگی به زاویه دید ما داره. (البته گاهی چیزهای نسبی مطلقی هستند نه به اون معنی مطلق، به این شکل که نسبت‌های زیادی رو جذب میکنن به شکل متفق‌القول!)

گاهی به دلایل مختلف، آگاهانه و ناآگاهانه لذت شناختن از پایه رو از خودمون میگیریم. بسنده میکنیم به عوامل محیطی و نظرات شخصی و نتایج و مستندات تاریخی.

از حق نگذریم گاهی سخته و مرزش نامعلوم. پیچیده‌ش نکنم، اما هدف از نوشتنم این بود که خواستم بگم، ذهنتون رو مسموم نکنید راجع به یک جریان یا شخص و...  و خودتون رو تو لوپ منفی نندازین. بشناسین، اگه شناختتون به اندازه کافی منفی بود واکنش مناسب خودتون رو، رو کنید. اگه نه پیش از واقعه با تشدید انرژی های منفی خودتون رو نابود نکنید. مغز همه ‌ی یک انسانه! و اون رو دست کم نگیرید.

ممکنه حدس شما درست باشه راجع به حسی که به چیزی دارین اما فرصت بدین اتفاق بیوفته و نوبت حرکت شما بشه. هیچ‌وقت خارج از نوبت بازی نکنید و هیچ‌وقت خارج از نوبت و زودتر دست به مهره یا دست به کارت نشید! بازی قوانین خودش رو داره.

خلاصه اینکه یا با انرژی مضاعف (تشکیل، تضعیف، نابود) باید حباب های ذهنی رو ترکوند تا تو چرخه نرفت یا اگه رفتین بیاین بیرون یا انقد حباب بزرگ بشه تا خودش بترکه و بعدش دفع سموم کنید!

خلاصه تر از هر کلام، قدرت ذهن رو دست کم نگیرید.

تسلط به ذهن هنره.