دلتنگی تمومی نداره.
چقد احتمالش زیاده که بزنم زیر همه چیز و برگردم.
من از این دنیا هیچ چیز نمیخوام.
فقط میخوام تا هستین باشم.
خیلی دورم.
منو ببخش مامان. منو ببخش بابا.
دریغ کردم.
صدای گریهت پای تلفن... من میخوام برگردم.
پیامهات و اشکهای من.
حرفت، بغضت، نگاهت... مگه یه آدم چقدر زندهس؟ هیچی ارزش این همه دوری رو نداره. داره؟
هر لحظه به یادتونم. یاد؟ نه. هر لحظه زندگیتون میکنم...
قلبم خالیه. تنهام. نرسیدهام. تاریکه. مامانم مثل بچگیهام صدام کن.
خاطره از بچگیهام میگی و اشک لغزون رو گونههات رو پاک میکنی و میخوای من نفهمم.
چجوری دلم نریزه؟
دلم میلرزه ولی لبخند دارم که دلت بیشتر از این نلرزه.
کاش بیام و دیگه نرم.
قربون دل تنگت.
قربون بغضت.
و
من جوری بلند میخندم که قویترین دختر جهان باشم.
درونم را شما گرم نگه داشته اید.
گرمم کنید.
من میخندم.
خوب که نگاه کنی گذر عمرت را میبینی
در سالهای رفتهی مدرسه
در موهای سپید مادر
در چینهای صورت پدر
یا حتا همین که تازگیها کهنه شد! روزهای خوب دانشگاه...
خوب که نگاه کنی، تویی و زندگی ِپیش رو
آرزوهای در خواب و روزهای در تکرار برای ساختن فردایی بیمانند که اصلن شبیه گذشته نیست
آنقدر میدویم و گیجایم در این هیاهوی زندگی که گاهی یادمان میرود که با هم بودنمان اوج خوشبختیست
گاهی دلم میخواهد کودک شوم، همان شیطنتهای یواشکی!
دامن چیندار رنگی، پوشیدن کفشهای پاشنه بلند مادر
دلم میخواهد به همان روز که به من دوچرخهسواری را یاد دادهای برگردم، درست همان لحظه! لذت خوب حمایت...
دلم میخواهد باز از شوق دیدنت بعد از یک سفر طولانی همانطوری که داد میزدم «بابا اومد! بابا اومد!...» و سه طبقه را چهار تا یکی بیایم پایین و عاقبت دو ردیف پله را با کله بیایم پایین باز بخورم زمین و تو بلندم کنی...
دلم میخواهد باز بیاجازه کارهایی را با دلهره و ترس فهمیدنت انجام دهم
دلم میخواهد باز بگویی «خانوم دکتر بابا میشی؟!» و من در چشمانت زل بزنم و بگویم نع!
دلم میخواهد باز دوباره از نو شوق دیدن «خواهر کوچیکه» که تازه به این دنیا آمده را داشته باشم!
دلم میخواهد حتا آن روز بارانی که کارنامهی ثلث دوم و پیک شادی کلاس دوم را میدادند...
دلم کارت صدآفرین میخواهد!
دلم میخواهد باز با دست آب بخورم و اسمم را بنویسند!
دلم میخواهد باز از مدرسه تعطیل شوم و تو دنبالم بیایی!
دلم شلوغی نذریپزون مامانبزرگم را میخواهد
دلم باز حس اولین روز مدرسه را میخواهد
دلم ماشین پاترولمان را میخواهد باز!
دلم بستنی توپی میخواهد!
دلم شهربازی میخواهد!
دلم باز شوق جلد کردن کتابهای مدرسهم را میخواهد
دلم میخواهد باز به من دیکته بگویی!
دلم باز میخواهد که سوسکها را از شاخکهایشان بگیرم (:دی)
دلم باز میخواهد زانویم زخم شود و بتادینی!
دلم بستنی یخیهایی که مملی برایم درست میکرد را میخواهد
دلم خونهی بابابزرگم را میخواهد با همان صندلی همیشگی در جای همیشگی و عصایی که کنارش بود...
دلم اون چرخ و فلکهایی را که به کوچهی مادربزرگم میآمد و با سعید سوارش میشدیم، میخواهد
دلم ترس اولین شیرجهی عمرم را میخواهد در قسمت عمیق استخر
دلم میخواهد باز مرا با آهنگ «دختر چوپون» از خواب بیدارم کنی! یادش بخیر!
دلم خیلی چیزها میخواهد
دلم انقدر همچین چیزهای کوچیک را کم دارد
دلم برای برگبرگ آلبوم کودکیام تنگ است...
راستی کی اینقدر خاطره جمع کردیم؟ کی اینقدر بزرگ شدیم؟ کی؟!