وقتی رسیدی به آخر قصه دنبال نتیجهی خاصی نگرد، کتاب رو دوباره ورق نزن! آدمها رو بالا و پایین نکن، کتاب رو به بهانهی جا افتادن برگی که شاید جواب ذهن پرسشگر تو در آن است، زیر و رو نکن. خیلی آروم کتاب رو ببند بذار تو قفسهی کتابها-کنار کتابهای خواندهشده-. قد هم زدن یک فنجون قهوهی تلخ کنار پنجرهی زمستون به اما و اگرها و کاشهای قصه فکر کن ...بعد چراغها رو خاموش کن و چشمانت رو بنند... و صبح که بیاید با خودش وقتی برای ورق زدن کتابی دیگر میآورد...دنبال ناتمامیهای یک پایان نباش ...قصه و آدمکهایش مُردند و قانع شدند به برگ آخر کتاب، تو هم باور کن که این قصه ادامه ندارد.
خیلی تصادفی اومد گفت سلام. منم گفتم سلام! گفتم خوبی؟ گفت نه! گفتم خب اشکال نداره منم خوب نیستم ... بعد گفت چرا خوب نیستی؟ گفتم نمیدونم. گفتم تو چرا خوب نیستی؟ گفت منم بدتر از تو نمیدونم!
خودش رو ول کرد (آخه همیشه بیشتر از اونی که من با اون حرف بزنم اون از خودش میگفت!) ... اومد گفت: اتفاقی افتاده؟ کاری از دست من برمیاد؟ میخوای حرف بزنی؟
تو اون لحظه حس قشنگی داشتم :) یه لحظه موندم! این آدم چقدر بزرگه! شاید تیکهی اول این مکالمه رو من با خیلیها داشتم تا حالا! اما یکی بیاد بهت اینجوری اهمیت بده! یکی که نه خودش و نه تو ادعای این رو ندارین که دوست صمیمی هستین باهم! یکی مثه همه! بعد بدونی کار هم داشته! چون تهش که مطمئن شد من حرفام تموم شده! (آخه پرسید ازم! و حتا چند لحظه هم صبر کرد بعدش!) گفت من خیلی کارام مونده میرم فعلن! باز خواستی صدام کن! حس خوبش بیشتر شد! آدم خب خوشحال میشه دیگه ....آدم، آدمـه دیگه!... اصن یه جوری اومد باهام حرف زد که نتونستم بگم هیچی و بپیچونمش و اینا! باهاش حرف زدم یکم! من همیشه حرف زدن با پسرارو دوست داشتم و دارم! به چندتا دلیل خاص برای خودم! یکی اینکه یه اطمینانی(حالا کاری به کاذب و ناکاذب بودنش ندارم! :دی) تو لحن حرف زدنشون هست که دلگرمت میکنن و اعتماد میکنی! یه سریاشون شنوندههای خوبین و نمیذارن بحث یکواخت بره جلو، یعنی به موقعش هواتو دارن و شوخی و خنده هم شده قاطیش میکنن که یهو وسط ناراحتیهات مثلن از دست نری! :)) :دی بعد یکی اینکه وقتی حرف میزنی به شکل خاصی دنبال راهکار میگردن تو ذهنشون!(اتوماتیکن :دی) یعنی موضوع رو طبقهبندی میکنن و سعی میکنن ایده بدن! یه جوری شاید وظیفه خودشون میدونن وقتی مشکلی رو باهاشون درمیون بذاری برات حل کنن و راه حل پیشنهاد بدن حتا اگه تو اینو نخوای و هدفت صرفن بیان اونا باشه! برای همینه که توی یه سری زمینهها وقتی داده کافی نداشته باشن ... ذهنشون بوووووم، شاکی میشن! چون نمیتونن ایده بدن و کمکی کنن و از این بابت که تو ناراحتی و کاری از دستشون بر نمیاد شاکی میشن! :دی
بماند
دیشب همه اینارو حس کردم
باهام حرف زد! قدم به قدم اومد جلو! دونه دونه بررسی کرد ... نظر داد! نظرشو دونستم .... از تجربیاتش گفت مثلن. خلاصه غیرمستقیم و ساده حرف زدم و ساده و مستقیم حرف زد و مهربون ....
خیلی هم نبود! بحثمون خلاصه و مفید بود!
اما خب باعث شد که برام یه چیزایی جا بیفته! میدونستم همه روها اما بالاخره دیگه.
هر چی که بود حسش خوب بود! احساس کردم پرنده وجودم هنوز زندهس. آخه تازگیا زود زود میره کز میکنه یه گوشه تو تنهاییهاش .... یکی اومد یه دستی به سر و روش کشید.
پ.ن. : چشمات رو خوب باز کن، آدمای اطرافت رو ببین ... بشناسشون ... حالا میتونی چشمهات رو ببندی و اعتماد کنی!(یکیش یه ذره باز باشه بد نیست! لازم میشه :دی)
یه مدتی سرم شلوغ بود و نتونستم زیاد بیام اینجا! اما خب اومدم و نوشتم هر وقتی که لازم بود که بگم و بنویسم و خالی شم.
چند وقت پیش تولد دو سالگی این وبلاگم بود، وبلاگی که دوسش دارم. تک تک نوشتههاش رو، تک تک حسهاش، تک تک بهونههاش، حتا تک تک جاهای خالیش رو ...
هنوز هم وقتی میخونم بعضیاشو، تو دلم یه حالی میشه برای همینـه که روی خیلیاش نوشتم مسیر یکطرفه! یعنی بنویس و برو! نخون! برنگرد! بذار بگذره ....
نوشتن خوبه! جدای اینکه باعث میشه ذهنم از درگیریهای گذرا خالی شه، بهم کمک میکنه به افکارم سر و سامون بدم و ذهنم رو مرتب کنم، یه سری چیزا هم نوشتم که اگه حوصله کنم و بشه باید یه دستی به سر و روش بکشم(حتمن!) و اگه بشه بذارمشون اینجا(شاید!)
این تولد وبلاگم یه فرق دیگهای هم داشت اینکه شاید میدونستم که یه نفر هست که میخونتشون. (یعنی هنوز هم میخونه؟! :دی) یه نفر که شاید تو موقعیت مناسبی نسبت به من و احساسم باشه و یجورایی بشه گفت که تا حدودی منو میشناسه. حس جالبیه که بدونی یکی(نه هر کسی البته!) میخونتت! آخه تا مدتها این حس رو تجربه نکرده بودم.
راستی یجورایی به خاطر این آدم یه تگ اضافه کردم به اسم «ساده بگم» و سعی کردم ساده بگم.
تجربهی تازهای بود و خوب و فکر کنم موندگار.
دیگه می تونم بگم وبلاگم همهجورهس، همه مدلی توش پیدا میشه...
همه مدل برای حسهای مختلفم.
یعنی نفر دومی که پای ثابت این وبلاگ میشه کیـه؟! ت
تجربه کن، اشتباه کن، به خودت فرصت تجربه کردن بده! به خودت فرصت بده که همه چیز رو مزه کنی، که بچشی، که حس کنی، که خطر کنی، که دلت به تپش بیوفته، که بترسی، که نگران شی، که آروم شی، که بمونی کارت درست بوده یا غلط! بمونی پشیمون باشی یا نه! که بخندی و تو دلت غوغا باشه، که درگیر شی، که رها شی، که بگی میدونم غلطه میدونم اینجوری نیست اما دلم میخواد اونجوری که دوست دارم ببینم، که بگی آره همینـه! که بگی چقد خوب بودا! که بگی ارزشش رو داشت ولی! که بگی مهم نیست آخرش چی شده یا چی میشه مهم اینه که من از خودم راضی باشم و یه دنیا حس و تجربه که بهت اضافه میشه و تو گنگی و شاید درک درستی نداری اما یه حس خوبی شاید اون ته دلت پیدا شه که بگه خوبه! باید تجربه کنی و بزرگ شی.... که همین چیزای خوب و بد (در ظاهر بد و در آخر خوب در واقع! که شاعر می فرماید: شاید که چو وا بینی و خیر تو در این باشد!) چه کوچیک و چه بزرگ مجموعهی تو رو میسازه.
پ.ن.۰ : گیجام
پ.ن.۱ : خوبه
پ.ن.۲ : اندازه بود
پ.ن.۳ : ادای آدمای کامل و بینقصی که عاری از اشتباهن رو در نیار! اشتباه کن و جرات کن و بپذیرشون و لذت ببر! لذت ببر تا خودت رو بشناسی و خودت رو زندگی کنی .... اشتباهاتت هم جزیی از تو هستن که اگه نپذیری یه موجودی میشی با یه قمست تعریف نشده ...
پ.ن.۴ : بعضیا اشتباه خودشون رو میندازن گردن دیگری! همه چیز رو طوری تعریف میکنن و تقسیم میکنن که حق همیشه سهم اوناس و اشتباه از آن تو.
پ.ن.۵ : هیچ و دیگر هیچ!