وقتی رسیدی به آخر قصه دنبال نتیجهی خاصی نگرد، کتاب رو دوباره ورق نزن! آدمها رو بالا و پایین نکن، کتاب رو به بهانهی جا افتادن برگی که شاید جواب ذهن پرسشگر تو در آن است، زیر و رو نکن. خیلی آروم کتاب رو ببند بذار تو قفسهی کتابها-کنار کتابهای خواندهشده-. قد هم زدن یک فنجون قهوهی تلخ کنار پنجرهی زمستون به اما و اگرها و کاشهای قصه فکر کن ...بعد چراغها رو خاموش کن و چشمانت رو بنند... و صبح که بیاید با خودش وقتی برای ورق زدن کتابی دیگر میآورد...دنبال ناتمامیهای یک پایان نباش ...قصه و آدمکهایش مُردند و قانع شدند به برگ آخر کتاب، تو هم باور کن که این قصه ادامه ندارد.