آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

ربع قرن تجربه

بچه که بودم همیشه فکر می‌کردم کسی که دیپلم می‌گیره و مدرسه‌ش تموم می‌شه آخر آدم بزرگاست و دیگه خیلی بزرگ شده، خودم به اون سن رسیدم و دیدم! عه نه، کودک درون که چه عرض کنم کودک بیرون هم فرمان‌روا و حاکم است هم‌چنان با اقتدار! یه حسی تو دلم می‌گفت دیگه کسی که دانشگاه میره و دانشگاهش تموم می‌شه دیگه حتمن آدم بزرگه! ولی رسیدیم به اون مقطع و دیدیم که نشدیم آدم بزرگ! نشد آقا جان، نشد!

بچگی‌هام یادش به‌ خیر همیشه به مامان می‌گفتم "یه آدم سی ساله یعنی چقدر بزرگ؟! یعنی خیلی بزرگ؟! مامان الان شما سی ساله‌تونه که خیلی بزرگین؟!" مامانم همیشه با یه لبخند موندگار و به یادموندی بهم می‌گفت "دخترم بزرگ می‌شی می‌فهمی که سی سال هیچی نیست! آدما تو سی سالگی هنوز خیلی بچه‌ان"

روزا و سالا وحشیانه میان و میرن! فصلا، بهار می‌شه تابستون داغ، بعدش پادشاه فصل‌ها پاییز طلایی، بعدش هم زمستون برفی، میان و میرن و تو قد می‌کشی و بزرگ و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شی!

از کلاس اول می‌ری کلاس دوم و همین‌جوری می‌ری کلاس بعدی، بعد ِمدرسه دانشگاه، بعد همین‌طور میوفتی تو دور زندگی! ولی یهو وسط زندگی از یه جایی به بعد موهای سفید مامان بابات خودشونو نشون میدن! چین و چروک صورتشون خودنمایی می‌کنن بدجور، اون‌وقته که می‌فهمی از یه جایی به بعد آدما بزرگ نمی‌شن، پیر می‌شن و تو دلت می‌خواد دکمه‌ی پاز زندگی رو بزنی... بگی خب بسه دیگه! استاپ! (از نوع مایکل جکسونی‌ش! :دی اون مدل استاپ گفتن مدنظر نویسنده بوده اینجا :-")

همیشه از پیری بدم میومد، وقتی واسه تبریک عروسی به یکی می‌گفتن "به پای هم پیر شین!" می‌گفتم "وا! یعنی چی؟!" یا وقتی واسه مامان‌بزرگم و یا عمه‌ی مامانم یه کاری می‌کردم و (اونا معمولن) بهم می‌گفتن "پیرشی الاهی!" می‌دونستم منظور اونا تشکر و خوبیه اما همیشه یه حس یه مدلی داشتم تو دلم که خب یعنی چی! آدم فقط باید جوون باشه! مگه پیری لذت داره؟! خیلی قبل‌ترها فکر می‌کردم پیری که پیرزن تنها و بی‌حوصله‌س که نای راه رفتن نداره و تمام بدنش پر درده و شبا از زور تنهایی زود می‌خوابه اونم با یه مشت قرص به امید ندیدن فردا و تفریحش نهایتن صف نونوایی اونم تازه اگه بتونه! پس چرا می‌گن پیر شی الاهی؟!

اما الان می‌گم وقتی با حوصله فصل‌های زندگی‌ت رو ورق بزنی و زندگی‌شون کنی، وقتی که بچه‌ای نخوای زود بزرگ شی و اون وقت کل بزرگی‌ت حسرت بچگی رو بخوری! وقتی هر سنی هستی یه دل سیر زندگی کنی به نوبت، اون وقته که می‌فهمی هر سالش واسه‌ت تازه‌س! هر فصل زندگی قشنگ‌ـه، به شرطی که واقعن زندگی کرده باشی و مدیون زندگی نباشی! اونوقته که پیر بودن هم قشنگه و معنی داره و اون تصویر سیاه سفید برفکی نیست! می‌تونه زیبا و رنگی و پر از قشنگی باشه!

امروز بیست و پنج سال از به دنیا اومدن من گذشت، شیرین بود زندگی با همه‌ی بالا پاییناش و بغضاش که همیشه وقتی من ناراحت بودم و غصه می‌خوردم سر یه چیزی مامانم می‌گفت "نکن اینجوری! فردا پس‌فردا یاد الانت میوفتی و خنده‌ت می‌گیره‌ها!" که راست می‌گفت الان خنده‌م می‌گیره! خنده‌م می‌گیره که با اینکه آدما انقد جدی گرفتن زندگی رو، انقد بهش بی‌توجه‌ان و از کنارش با عجله و بی‌حواس می‌گذرن! اما من نمی‌خوام بگذرم! تا الان هم خیلی جاها نگذشتم و از این به بعد بیشتر نمی‌گذرم!

زندگی دقیقن همین لحظه‌هاست، همه می‌دونن واسه یه ایده‌آلی توی یه آینده که ممکنه هیچ‌وقت نیاد (طبق اصل گریدی انسانی و ذاتش که همیشه پر از طمعه و چشم و دلش سیر نمی‌شه! و چیزی که داره رو نمی‌بینه و چشمش به چیزیه که نداره و شده واسه‌ش آرزو، تازه همه‌ی اینا با پیش‌فرض زنده بودنه!) اما از این لحظه‌ها، از این باهم بودنا، از این روزایی که میان و توش می‌تونی راحت نفس بکشی و بخندی باید لذت برد و ازشون خاطره ساخت و ثبتشون کرد!

زندگی منتظر من و تو نمی‌شینه! میاد و میره... پس ما در جا نزنیم باهاش بریم تا بفهمیم جاری بودن تو زمان چه لذتی داره! جاری باش، بخند، عاشق باش، زندگی کن...


پ.ن.۰: پارسال توی روز تولدم یه متنی رو نوشتم برای خودم که خاطره‌انگیز شد واسه‌م و تصمیم گرفتم از این به بعد هر سال بنویسم! این سهم عمومی ماجرا! اما گمونم یه سهم خصوصی هم داشته باشه که می‌نویسمش امروز مث پارسال :)


پ.ن.۱: پارسال دوستت داشتم، دوستم داشتی، اما امسال عاشقانه کنار هم دوست داشتن ناب را مزه مزه می‌کنیم!  این خود زندگیه!


پ.ن.۲: فکر کنم من بچه که بودم مث خیلی بچه‌ها که دوست دارن زود بزرگ شن و اینا نبودم! دوست داشتم همون موقعم رو، و الان هم دلم بچگی نمی‌خواد، الان رو با شرایط الانم رو دوست دارم خوشبختانه. کلن کول برخورد کردم با قضیه از اولش انگار! :)) امیدوارم از بقیه‌ش هم راضی باشم :دی


پ.ن.۳: الان اگه یکی بهم بگه "پیر شی الاهی!" یا مثلن "به پای هم پیر شین!" می‌گم وای چه دعای قشنگی! چقد جدی دعای خوبیه! یعنی لحظه‌هات جون‌دار و موندگار! یعنی دل سیر زندگی کنی و باهم بودن و زندگی رو بفهمی :)


پ.ن.۴: یادم نره! یادمون نره! که زندگی کوتاه‌تر از اون چیزیه که توی دورنمای زندگی می‌بینیم!


پ.ن.۵: من که تازه جوون‌ام و می‌خوام جوونی کنم! پیش به سوی آرزوها پس :دی پیش به سوی یه زندگی ِرنگی :)

یه چیز عجیب اینکه من این نوشته رو درست صبح تولدم نوشتم اما خب اینجا تاریخش مهر نوشته شده!
شما تاریخ‌ش رو بخونید
۱۵ آبان ۹۲
:)

قانون شماره‌ی یک

خدا تویی! خدایی کن!



پ.ن: ابهام و ایهام جالبی داره...

​داشته‌ها خواسته‌ها تلاش‌ها


یه چیزایی هست! هست؟! همممم! حالا گیریم که هست!

یه چیزایی نیست! نیست؟! نیست دیگه!

خب
، حالا!
واسه رسیدن به خواسته‌ها باید تلاش کرد! خواسته‌هات چیان؟! همممم... زیاد نیستن اماخب تلاش‌مندن! خب تلاش کن! اگه تلاش کنی می‌شه زمان‌مند مثلن! یعنی روی روال بیوفتی بعد یه بازه‌ی زمانی که وقتش بشه و به اندازه‌ی کافی و لازم تلاشش شده باشه، نتیجه‌‌ی دلخواه حاصل میشه!

اما اگه تلاش نکنی، فقط بگی خواسته‌هام اینان! (از تلاش‌مندی و زمان‌مندی در میان می‌شن سایش‌مند! :|) فقط باید تا آخر عمر اشاره کنی بهشون و بگی یه روزی اینا خواسته‌های من بودنا!! (اگه اون موقع هم نبودن و نباشن باز!)... آی تویی که تلاش نکردی، بی‌خود کردی آرزو کردی و خواستی! والا! تعارف که نداریم! :دی

اون‌وقته که دیگه هی می‌گی «اگه!» «کاش!» «​شاید!» و یه عباراتی جهت خنکیِ دل مثل «حالا قسمت نبود!» و....
البته شاید واقعن بعضی وقتا انگار قسمت(!) نیست! چون هی تلاش می‌کنی، هی نمی‌شه! هی تلاش می‌کنی، هی نمی‌شه...! همممم... قمست چیه؟! چمیدونم! اینم بالاخره یه استیت ترپ هستش که توش بیوفتی در اومدنی نیستی :| یعنی گاهی برخورد دوتا شهاب‌سنگ از رخداد اون چیزی که با تمام وجودت می‌خوای اتفاق بیوفته محتمل‌تره!!

می‌دونی! می‌خوام، یه چیزایی رو! بعد وقتی میام تلاش کنم تو دلم اینه که اینا واسه منن، بعد می‌گم نکنه از دستشون بدم؟! یعنی اصن یه حس غریبی‌ـه که شاید نشه گفت اما خب همچین چیزایی!
حالا خلاصه کنمش! در تاریخ هم ثبتش کنم، اینکه من این حرفا حالیم نیست... تقریبن حدود ۶ ماه دیگه و تا یک سال دیگه باید باید باید به یه چیزایی رسیده باشمو یه چیز‌هایی هم برسه بهم خب!
آدمی به امید زنده‌س!
نور لوز هُپ...
ما که رفتیم آسیا! :دی
شما هم واسه خواسته‌ها و داشته‌هاتون بجنگین! اما اصل زندگی رو فراموش نکنید که شوخی‌تر از این حرفاس! آفرین! :دی

پ.ن.۰: ۱۶ مهر ۹۲ اومدم خواستنم رو ثبت کردم! یه روز هم میام داشتنم رو ثبت می‌کنم! :)
پ.ن.۱: منتظر یه من ِجدید باشین! خودم هم منتظرم البته :دی
پ.ن.۲: اینو یادم رفت بگم! باید از تلاش و مسیر رسیدن به هدف لذت برد! این تلاشه و مسیره مثل جاده‌س توی یه سفر که قشنگ‌ترین قسمت ماجراس!
پ.ن.۳: لبخند زده و پر از امید و حسای خوب می‌ریم به جنگ زندگی! :)

قانون شماره‌ی صفر

 زیبایی ~ سادگی


سنگ خاطرات

​زندگی می‌گذرد

من و تو در گذریم
خاطره می‌ماند

من و تو خوب به خاطر داریم
 
که چطور
یک کلاس کوچک
و کلامی کوتاه
به نگاه من و تو
دوستی را آموخت

 

این شعر یادت هست؟ یاد من هست هنوز... یاد من می‌ماند...

آمدی، رفتی، اما هنوز مانده‌ای در دلم در یادم در قاب خاطرات و لحظه‌های دوتایی و چندتایی، بالا داشت، پایین داشت، اما پایین‌ش هم از بالای خیلی‌ها خیلی بالاتر بود! نگران بودم که خاطره‌ی بدی از من برده باشی اما، مرورت کردم و دیدم نه! تو هم مثل من بودی، ما مثل هم بودیم، چیزی از دلمان کم نشده بود، شاید! شاید نه، حتمن! حتمن! حتمن...
بیا قبول کنیم که آمدنی رفتنی‌ست! بیا قبول کنیم که با هر قدم و هر نفس یا باید رفت یا باید رفتن را به نظاره نشست!
 بیا قبول کنیم که دنیا خنده‌دارتر از این حرف‌هاست، نوبت سرش نمی‌شود! بیا قبول کنیم که زندگی را بد فهمیده‌ایم! بیا قبول کنیم که زندگی را یادمان نداده‌اند! بیا قبول کنیم که مرگ سرد و تلخ نیست! بیا قبول کنیم که حتا اگر باور کنیم آمدنی رفتنی‌ست، باز دلتنگی یک عادت است، یک رسم است، و خاطره، یک سنت همیشه پابرجا...
بیا اصلن قراری بگذاریم، قرار بگذاریم که ما آمده بودیم فرودگاه بدرقه‌ات، اما ساعت را اشتباهی گفته بودی که دیر رسیدیم و رفته بودی، خب دلمان تنگ می‌شود، همان دلی که سوغات شهر دوستی‌ست!  یک تکه سنگ را به نامت زدیم، به یادت در دل زمین کاشتیم، تا بدانیم کی و کجا گمت کردیم....