زندگی میگذرد
من و تو در گذریم
خاطره میماند
من و تو خوب به خاطر داریم
که چطور
یک کلاس کوچک
و کلامی کوتاه
به نگاه من و تو
دوستی را آموخت
این شعر یادت هست؟ یاد من هست هنوز... یاد من میماند...
آمدی،
رفتی، اما هنوز ماندهای در دلم در یادم در قاب خاطرات و لحظههای دوتایی و
چندتایی، بالا داشت، پایین داشت، اما پایینش هم از بالای خیلیها خیلی
بالاتر بود! نگران بودم که خاطرهی بدی از من برده باشی اما، مرورت کردم و
دیدم نه! تو هم مثل من بودی، ما مثل هم بودیم، چیزی از دلمان کم نشده بود،
شاید! شاید نه، حتمن! حتمن! حتمن...
بیا قبول کنیم که آمدنی رفتنیست! بیا قبول کنیم که با هر قدم و هر نفس یا باید رفت یا باید رفتن را به نظاره نشست!
بیا
قبول کنیم که دنیا خندهدارتر از این حرفهاست، نوبت سرش نمیشود! بیا قبول کنیم که زندگی را بد
فهمیدهایم! بیا قبول کنیم که زندگی را یادمان ندادهاند! بیا قبول کنیم که
مرگ سرد و تلخ نیست! بیا قبول کنیم که حتا اگر باور کنیم آمدنی رفتنیست،
باز دلتنگی یک عادت است، یک رسم است، و خاطره، یک سنت همیشه پابرجا...
بیا اصلن قراری بگذاریم، قرار بگذاریم که ما آمده بودیم فرودگاه بدرقهات، اما ساعت را اشتباهی گفته بودی که دیر رسیدیم و رفته بودی، خب دلمان تنگ میشود، همان دلی که سوغات شهر دوستیست! یک تکه سنگ را به نامت زدیم، به یادت در دل زمین کاشتیم، تا بدانیم کی و کجا گمت کردیم....