آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

عمو

نمی‌دونم چرا الان یاد این افتادم! و از اون عجیب‌تر اینکه نمی‌دونم چرا اومدم اینجا بنویسمش.

یه سری تصمیم‌ها سختن. یه سری تصمیم‌ها انگار واسه گرفته شدن به وجود نیومدن، به وجود اومدن تا ما مات و مبهوت باشیم و اونا خودشون هر جور راحتن رخ بدن.

زندگی آسونه، تا وقتی که اونی که باید باشه. تا وقتی گرمی نفسش هست و دستاش هنوز عاشقانه هواتو داره.  آدمی هستم در احساسات بسی خر! خیلی احساساتی ام، یه جوری که گاهی اذیت می‌شم (در لحظه) اما خب در بلند مدت نه، هرگز. از احساساتم خوشحالم و راضی.

یه سری تصمیم‌ها زندگی رو از  این رو به  اون رو میکنن. حالا این رو بهتره یا اون رو؟

اکثرن از روی حاصل شده و خون جگر خورده راضی‌ان. چون دست کم عمرشون رو دادن و کل چیزایی که در قیاس با این شاید بی ارزش باشه. کم پیش میاد که دلشون پرپر بزنه برای روی دیگه. حتا اگه اول مسیر دلش اون یکی رو رو می‌خواسته. این عادت آدمی هم جالبه. ترسناکه؟

نه! جالبه. شاید!

بعضی وقتا اگه ته قصه‌ای تلخ باشه واسه خودمون عوضش میکنیم که بشه تحملش کرد. چرا دارم میگم؟

مدام داره تو سرم یه چیزی میگرده. چی؟ قصه‌ی زیر:

بچه بودم، همسر یکی از آشناها  تو یه تصاف رانندگی فوت کرد، خبر غیرمنتظره‌ای بود، جوون بود، سفر کاری بود، دو تا بچه کوچیک داشت، عاشق زن و زندگیش بود، مجلس گرم‌کن دورهمی‌ها بود، زمستون بود. منو خیلی دوست داشت (به من می‌گفت تو عروس منی)، الان که یادش میوفتم چشام تر شد. شیطون بود، مهربون بود، مظلوم بود، و فوق‌العااااده با تلاش و پشتکار. برای زندگیش خیلی دوید، خیلی!

بگذریم از این حرفا..

بچه بودم، اما تو همهمه‌ی اون روزا یادمه کتاب قرمز رنگ تاریخ و جغرافیا تو دستم بود و بین فهمیدن و نفهمیدن شرایط گیر کرده بودم،

همه  از پسر کوچیکه میگفتن که هشت ساله بود! که چقد سختشه.

اما

میدونی چی تو ذهنمه؟

اینکه به خانومش گفتن، می‌خوای صورت همسرت رو برای آخرین بار ببینی یا نه!

و بعد خودشون نظرشون رو خیلی ریز گفتن که نه خب نبینی بهتره بذار همون خاطره خوش و آخرین تصویر خوبش یادت باشه همیشه!

از خود همون بچگی بچگی تا همین الان، هر وقت یاد این اتفاق میوفتم این سوال برام پیش میاد که جواب درست این تصمیم چیه!


عمو روحت شاد، عمو یادت سبز

شاهین شهپرم


جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه‌ات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد

سرسره‌ها می‌خندند، شادند

​شاید این پیچیده‌ ترین و ناهموارترین مسیر کودکی باشه.
الان هم که میبینیمش یه ذره به چپ و راست نگاه می‌کنیم ​و اگه کسی یا خودش نبود یا حواسش سوار می‌شیم، ذوق می‌کنیم، بچه می‌شیم، خنده می‌شیم و قهقهه می‌زنیم و از یه بچه پنج-شش ساله هم بیشتر لذت می‌بریم، بی شک!
بعضی مسیرهای سخت (نه الزامن بد، بعضی سخت‌ها خیلی هم قشنگن اتفاقن) هنوز هم همینجوری‌ان.
وقتی به اندازه کافی براش بزرگ شدیم و می‌دونیم که دیگه زورش بهمون نمیرسه گرچه هنوز از دور پیچ پیچکیه، بهش می‌خندیم و خودمون سراغش می‌ریم و ازش لذت می‌بریم و اون پیچ پیچکی‌ترین مسیر، سمبل سختی‌ها و زانو زخم شدن‌ها و گریه‌ها نمیشه، میشه یه سمبل شیرین. یه یادگاری از یه گوشه از زندگی :)
مسیرهای زندگیمون موندگار :)