آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

یکی بودیکی نبود

و این همان قصه ی تکراری بودن و نبودن است ، همان قصه ای که از نگاه تو پر میشود انگار و خالی است از حقیت های خواستنی رویا ...

در نگاه تو چیزی جا خوش کرده که مرا بدجور میترساند، ترس از دوری ... ترس از اینکه نکند اصلا تو اشتباهی بوده ای ...

بی صدا تو را در پستوی دلم فریاد میزنم تا دلم با نامت آرام گیرد و آرام آرام بمیرد، آرام و بی صدا ...

تبر

چه سنگ دل شده ام این روزها، با تبر به جان خاطراتم افتاده ام ...

خاطراتم درد می کند ... .

اول ِ قصه

و قصه از آنجایی شروع شد که  نگفته های نگاهت را باور کردم ...

و مدت هاست که خواندن چشمانت را بلد شدم، اما نمی دانم چرا تازگی ها اینقدر با دلم نامهربان شده ام که دیگر خودم را در چشمانت نمی بینم و تفسیر نمی کنم انعکاس تلالو قلبت را در آیینه ی چشمانت ...

برگرد در زمان جا مانده ام مرا از دست این لحظه های هولناک پس بگیر دلم هوای عطر آرامش ِتنت را کرده ... بهانه هایم را باور کن ای غرور من

یادت باشد ای عشق ...

می نویسم تا یادم باشد این روزهای تلخ را،

می نویسم برای روزهای نیمه ابری که خورشید پیداست و من دست آویز آن،از گزند ابرها و بادها فرار می کنم به دامان خیل پوچ خیال ها،گمان می کنم که این خورشید ِ حقایق است در پس ِ ابرهای دروغین ِ سنگ دل ِ آدمک ها،اما....چه ساده انگاشتم سردی دستانت را...

می نویسم تا بدانم خورشید آن روزها تصادفی است، ابرها را باید به اصرار باران باور کرد،

آفتاب آن روزها دروغکی است.

می نویسم تا یادم باشد این روزهای تنها و دل گرفته را،

می نویسم تا بدانم همه چیز گاهی خوب میشود و رنگ خیال مرا میگیرد،می نویسم تا بدانم روزهای بد همین جوری هستن نه اینکه بد شده باشند...

می نویسم تا یادم باشد،اگر....روزی .... 


عشق ها زاییده ی سایه های ترس ِ تنهایی اند در گوشه ای سرد، کنج دلت که می خواهی گاه گاهی گم شوی در شور ِ مستی اش بی هیچ ترس از دنیای آیینه وار ِ حقیقت ها،

عشق، باور بزرگترین دروغی است که تا به حال قربانی اش شده ای،

می نویسم تا یادم باشد عشق چیزی نیست جر خودخواهی برای آن زمان که خودت می خواهی بی توجه به لحظاتی که او می خواهدت ... .