و این همان قصه ی تکراری بودن و نبودن است ، همان قصه ای که از نگاه تو پر میشود انگار و خالی است از حقیت های خواستنی رویا ...
در نگاه تو چیزی جا خوش کرده که مرا بدجور میترساند، ترس از دوری ... ترس از اینکه نکند اصلا تو اشتباهی بوده ای ...
بی صدا تو را در پستوی دلم فریاد میزنم تا دلم با نامت آرام گیرد و آرام آرام بمیرد، آرام و بی صدا ...