خیلی تصادفی اومد گفت سلام. منم گفتم سلام! گفتم خوبی؟ گفت نه! گفتم خب اشکال نداره منم خوب نیستم ... بعد گفت چرا خوب نیستی؟ گفتم نمیدونم. گفتم تو چرا خوب نیستی؟ گفت منم بدتر از تو نمیدونم!
خودش رو ول کرد (آخه همیشه بیشتر از اونی که من با اون حرف بزنم اون از خودش میگفت!) ... اومد گفت: اتفاقی افتاده؟ کاری از دست من برمیاد؟ میخوای حرف بزنی؟
تو اون لحظه حس قشنگی داشتم :) یه لحظه موندم! این آدم چقدر بزرگه! شاید تیکهی اول این مکالمه رو من با خیلیها داشتم تا حالا! اما یکی بیاد بهت اینجوری اهمیت بده! یکی که نه خودش و نه تو ادعای این رو ندارین که دوست صمیمی هستین باهم! یکی مثه همه! بعد بدونی کار هم داشته! چون تهش که مطمئن شد من حرفام تموم شده! (آخه پرسید ازم! و حتا چند لحظه هم صبر کرد بعدش!) گفت من خیلی کارام مونده میرم فعلن! باز خواستی صدام کن! حس خوبش بیشتر شد! آدم خب خوشحال میشه دیگه ....آدم، آدمـه دیگه!... اصن یه جوری اومد باهام حرف زد که نتونستم بگم هیچی و بپیچونمش و اینا! باهاش حرف زدم یکم! من همیشه حرف زدن با پسرارو دوست داشتم و دارم! به چندتا دلیل خاص برای خودم! یکی اینکه یه اطمینانی(حالا کاری به کاذب و ناکاذب بودنش ندارم! :دی) تو لحن حرف زدنشون هست که دلگرمت میکنن و اعتماد میکنی! یه سریاشون شنوندههای خوبین و نمیذارن بحث یکواخت بره جلو، یعنی به موقعش هواتو دارن و شوخی و خنده هم شده قاطیش میکنن که یهو وسط ناراحتیهات مثلن از دست نری! :)) :دی بعد یکی اینکه وقتی حرف میزنی به شکل خاصی دنبال راهکار میگردن تو ذهنشون!(اتوماتیکن :دی) یعنی موضوع رو طبقهبندی میکنن و سعی میکنن ایده بدن! یه جوری شاید وظیفه خودشون میدونن وقتی مشکلی رو باهاشون درمیون بذاری برات حل کنن و راه حل پیشنهاد بدن حتا اگه تو اینو نخوای و هدفت صرفن بیان اونا باشه! برای همینه که توی یه سری زمینهها وقتی داده کافی نداشته باشن ... ذهنشون بوووووم، شاکی میشن! چون نمیتونن ایده بدن و کمکی کنن و از این بابت که تو ناراحتی و کاری از دستشون بر نمیاد شاکی میشن! :دی
بماند
دیشب همه اینارو حس کردم
باهام حرف زد! قدم به قدم اومد جلو! دونه دونه بررسی کرد ... نظر داد! نظرشو دونستم .... از تجربیاتش گفت مثلن. خلاصه غیرمستقیم و ساده حرف زدم و ساده و مستقیم حرف زد و مهربون ....
خیلی هم نبود! بحثمون خلاصه و مفید بود!
اما خب باعث شد که برام یه چیزایی جا بیفته! میدونستم همه روها اما بالاخره دیگه.
هر چی که بود حسش خوب بود! احساس کردم پرنده وجودم هنوز زندهس. آخه تازگیا زود زود میره کز میکنه یه گوشه تو تنهاییهاش .... یکی اومد یه دستی به سر و روش کشید.
پ.ن. : چشمات رو خوب باز کن، آدمای اطرافت رو ببین ... بشناسشون ... حالا میتونی چشمهات رو ببندی و اعتماد کنی!(یکیش یه ذره باز باشه بد نیست! لازم میشه :دی)
سلام
گاهی آدم فقط از دار دنیا یه دل و دو تا گوش می خواد ... که حرفهاش رو بشنوه ... و یه زبون آروم و نرم که با حرفهاش آدم رو تسکین بده ...
و گاهی این گاهی چقدر دست نیافتنی است .
سپاس از مطلب خوب و صمیمی شما