آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

یهویی!

انقد بعضی وقتا این دلم حرف داره که نگو، دلم می‌‌خواد همین‌جوری حرف بزنم و بزنم و بزنم ... 

خودم نمی‌دونم چی می‌خواد بگه دلم! فقط دلش می‌خواد یکی باشه که گوشش کنه و موقع گوش دادن چشماش برق بزنه...

اومدم اینجا یه چیزایی بگم ... (اتفاقن دقیقن الان داره ابی می‌گه دلبرکم چیزی بگو! :دی ) باشه باشه می‌گم چشم! اسمایلی خود دلبرک پنداری! :دی


دنیام کوچیکه...

آدماش کمن! حالا خوبه یا بده!؟ 

دوست دارم دنیامو! دوست دارم آدماشو! دوست دارم کوچیکیشو... 

دلم هم کوچیکه! قد گنجشک مثلن! اصن در و طاقچه نداره که! صبر و قرار هم نداره! 

همین‌جوری اومدم اینجا حرف بزنم بدون هیچ موضوع خاصی! 

دیگه جونم برات بگه که دلم یه کوچه باغ می‌خواد با یه خدایی که بیاد تا انتهای بی‌انتهای این کوچه باغ قدم بزنیم و حرف بزنیم ... بهم بگه چرا دلت می‌گیره؟! چرا خب عزیزدلم چرا گریه!؟ چرا بی‌تابی می‌کنی بعضی وقتا! هوم، چرا!؟ بگه دوست دارم زیااااااد! بگه انقد حواسم بهت هست که نگو! بگه اگه همه دنیا بگن نمی‌شه من یه کاری می‌کنم که بشه! دستاشو باز کنه بگه بدو، بدو بپر تو بغلم! بهم بگه بخند! بخند! بخند! ...بعد من کلی براش با هیجان از خودم و دنیام و آرزوهام بگم، نگام کنه تو چشماش ببینم که واقعن دوسم داره و الکی نگفته! بعد یه ذره خودم رو لوس کنم حتا :دی بعد ازش بپرسم خدایا تو یه کلام، چــــــرا؟! بعدش برام حرف بزنه و من نگاهش کنم، بعد بهش بگم تو کجا بودی پ این همه وقت! دیر اومدی اما به موقع اومدی مثلن خداجونم! من دلم خدای این مدلی می‌خواد! 

حالا خدایا میای با هم کمی راه بریم...؟! 

وقتی می‌بینم کسایی رو دارم توی این دنیای کوچیک که هوام رو دارن احساس زنده بودن می‌کنم، می‌گم کمن! خیلی کم! اما دوسشون دارم! بعضی وقتا یه کارایی می‌کنن که به خودم می‌گم یعنی من انقد مهمم؟! البته بنده به شخصه زنده به خوشی‌های کوچیکم اینم بگم! 

چند شب پیش شب یلدا بود! گوشی‌م رو برداشتم و گفتم بذار به اونایی که دوسشون دارم پیام تبریک بدم ... خیلی کم بودن روم نمی‌شه عددشو دقیق بگم! :دی هر چی لیست رو بالا پایین کردم دیدم همینان! تازه یکیش رو هم که شب قبلش گفته بودم!(البته دلم می‌خواست باز بهش/بهت بگم اما خب تحریم بودم!) و بعدش برای هر کدومشون با یه دنیا شوق پیام تبریک رو فرستادم و هر کدومشون هم قشنگ‌تر و پرمهر‌تر از اون یکی جوابم رو دادن ... یکیشون ولی جواب نداد! ولی خب اشکال نداره من تبریک نگفتم برای جوابش که! تبریک گفتم که بره بچسبه به گوشه‌ی دلش همین! که میدونم هم چسبیده سرجاش محکم! 

خب دیگه چی بگم؟! 

چند وقت دیگه میشه دو سال که من اینجارو دارم و می‌نویسم توش آشفتگی‌های این ذهنم رو! دوسش دارم ... 

پاییز هم تموم شد! نمردیم و امسال با یه دوست خوب روی برگا قدم زدیم! زیر بارون هم قدم زدیم! به یاد موندنی مثلن! البته به یاد من موندنی مثلن!

من عاشق پاییزم! خیلی دوسش دارم! هواش، بارونش، حسش ... ناسلامتی پادشاه فصل‌هاستا!

هر دفعه می‌گم پاییز ناخودآگاه یاد صحنه‌ای میوفتم که کنار دانشکده رو اون نیمکت کناری نشسته بودم و داشتم با یکی از دوستای دوست داشتنی‌م حرف میزدم که یهو گفت اونجارو!  منظره‌ی فوق‌العاده‌ای بود ... ریزش برگ‌های هزار رنگ درختا با نسیم خوش آهنگ پاییزی! واقعن مسحور کننده بود! عالی بود! مثه بارون پیوسته و رنگارنگ برگ‌ها ریختن زمین ... واقعن محوش شدیم ... عالی بود!

اصن نمی‌دونم چطوری توصیفش کنم! فقط بگم عالی! همین!


همممم... دلم می‌گرده و می‌گرده و می‌گرده و می‌گرده و یه کسایی رو پیدا می‌کنه و یهو همچین بدجور براشون تنگ می‌شه که عمرن اصن اونا دلشون برای من تنگ شه یا یادی از من کنن!


چرا هیشکی دلش برای من تنگ نمیشه!؟ شایدم میشه چمیدونم خب! ولی کاش آدم از دل بقیه خبر داشت! کاش سرخط خبرای دل روی پیشونی نوشته می‌شد! مشروح اخبار هم که در چشم‌ـه دیگه! خوبه دیگه! :)) 

حس یه طرفه بودن خوب نیست! 


یه مدتی باید بی‌خیالی طی کنم راستی! خوبه، لازمه! 



دیگه همین دیگه! الان یعنی راحت شدم؟! الان یعنی حرفام تموم شد؟!  اولی رو نمی‌دونم ولی دومی رو می‌دونم ولم کنی همینجوری از هر  دری سخنی می‌گم ...



جریان یک ذهن لبریز ...

همه چیز شاید یه حالی‌ـه! یک حسی‌ـه! یه طوری‌ـه!
همممم... زندگی شاید ابعاد مختلفی داشته باشه! اما من این روزا بین دو حالت مدام سوییچ می‌کنم، حس عقل‌گرایی صرف که اسمشو می‌ذارم حالت صفر! و حس پر احساس و دید احساسیم که حالت یک می‌شه! و مثل سی ماس هم سرعت سوییچینگ فوق‌العاده‌ای دارم من! بعضی وقتا تو خماریش می‌مونم که چی شد که اینجوری شد...
امان از اون روز که این دوتا سرناسازگار داشته باشن و توان استاتیکی و جریان نشتی‌‌م بزنه بالا! قشنگ دیگه تو وجودم جنگشون رو حس می‌کنم! که این می‌گه نه و اون می‌گه آره! منم دستمو زدم زیر چونه‌م و دارم داد و بیداد این دوتا رو نگاه می‌کنم ... منتظرم ببینم کدومشون اون یکی رو خاک می‌کنه ... 
یه چیز دیگه‌ای هم هست به اسم سینوس عزیز و دوست داشتنی بنده که بره بمیره با این دامنه و فرکانسی که داره! حالا بعدن شاید اومدم و توضیحش دادم که چه شکلی منو از عرش می‌اندازه رو فرش :| دامنه‌ش قد برج میلاده و فرکانسش هم زیاده! تابعم کلن خط‌خطی‌ـه بعضی وختا!
خب! حالا! 
دنیا عجبیه! آدما عجیبن و کلن همه چی عجیبه! هنوز هم چیزای قشنگ تو دنیا پیدا می‌شه! هنوز هم نگاه آدما می‌تونه آرومت کنه و هنوز هم کسی پیدا می‌شه که از ته دلش بپرسه خوبی!؟(یا خـــــــــووووووبــــی؟!) نه از سر عادت و تعارف! چند وقتی‌ـه دارم فکر می‌کنم به اینکه از زندگی‌م چی می‌خوام دقیقن من! نمی‌دونم!... ازش هیچی نمی‌خوام اصن!
ولی از خودم یه چیزایی می‌خوام! از خودم همون چیزایی رو می‌خوام که دنیام رو برپایه‌ی اونا ساختم!
چند روز پیش یه چند لحظه‌ای مکث کردم! برگشتم عقب، زندگی‌م رو زدم رو دور تند! یه مروری کردم و دوباره راه افتادم! راضیم از زندگی‌م از اشتباهات‌م از تجربیات‌م از همشون راضیم اگه هر کدوم از اون اتفاقا نیوفتاده بود این من الان این شکلی نبود! خود الانم رو دوست دارم! البته به شرطه‌ها و شروطه‌ها که امیدوارم در آینده‌ای نه چندان دور به خودم یه سری چیزهارو ثابت کنم و موفق بشم که شروطم رو برقرار کنم.
چقدر من عوض شدم!
خیلی عوض شدم!
نمی‌دونم این عوض شدنه خوبه یا بد! اما گمونم خوب بوده برآیندش...
فردا چی می‌شه؟ شاعر میگه کی می‌دونه چی پیش میاد و فولان و اینا! واقعن کی می‌دونه چی پیش میاد! امیدوارم خوب پیش بیاد ولی ...
احساس می‌کنم بزرگ شدم اما هنوز وارد دنیای آدم بزرگا نشدم! و این خودش شاید تو منطق نه چندان منطقی دنیای آدمکا یعنی تناقض! اصن مهم نیس! من اصول زندگی خودم رو دارم و یک بار حق زندگی! پس اونطوری که باید زندگی می‌کنم، حتا اگه تو منو چپ‌چپ نگاهم کنی! بعله!
بعضی وقتا دلم می‌خواد برم یه جای دوری و گم بشم!
برم یه جایی که کسی منو نمی‌شناسه، شروع کنم از نو آدما رو شناختن! شروع کنم از نو خودم رو شناسوندن! شروع کنم دوست شدن با آدم‌ها رو، بعضی وقتا دوست دارم فقط بشینم کتاب بخونم، بعضی وقتا دوست دارم فقط حرف بزنم!
نمی‌دونم کلن یه کارایی هست که دوست دارم انجام بدم! امیدوارم که بشه ...
از تظاهر خیلی بدم میاد! وقتی هم حس کنم که یکی داره تظاهر می‌کنه اول از همه دلم براش می‌سوزه! بعدش به طرز عجیبی ازش فاصله می‌گیرم!
از وقتی که بیشتر حرف می‌زنم کمتر می‌نویسم! نمی‌دونم این خوبه یا بده! اما خب هر کدومش مزه‌ی خاص خودش رو داره و شاید یه کدومش حتا خوشمزه‌تر هم باشه!

هممممم... دیگه چی بگم! آهان اینم بگم دوست اونه که باهاش خودتی، خوده خودت، خوده واقعیت! دوست اونه که بدون نگرانی باهاش بلندبلند فکر کنی! بغض کنی، گریه کنی، بلندبلند بخندی...دوست اونه که توی یه روز برفی با نوک دماغ قرمز بستنی می‌خوری باهاش توی پیاده‌روی یخ زده‌ی سفید و به نگاه عجیب آدما می‌خندی! دوست اونه که ندونسته حالتو میفهمه! دوست اونه که نگاهت نیاز به زیرنویس نداره براش! دوست اونه که براش مهمی! دوست اونه که یهو دلش برات تنگ میشه حتا اگه دیروز دیده باشتت!

چقد کمن از این آدما تو زندگی من! خیلی کم! ... ولی چقدر خوبن و دوست داشتنی ... 


پ.ن: همینجوری نوشتمش، هر چی تو ذهنم اومد، اومد اینجا .... :) 

ایگلو

اعصابم خورده، اما هنوز میخندم

حالم خوب نیست، اما هنوز شوخی میکنم

اوضاع خوب نیست، شاید! اما به خودم میگم همه چیز خوبه

از درون یه پوسیدگی عمیق دارم، یه جراحتی که با نمک هر حرفی تا مغزاستخونم تیر می‌کشه

امروز یه بدقولی کردم ناخواسته، که از دست خودم به شدت ناراحتم! اونقد شرمنده‌ش شدم که حتی پایه تلفن فقط ساکت بودم! وقتی برای خودم این عذر و بهوونه‌ها پذیرفته نیس چی بگم بهش! خیلی بد شد، خیلی ...

یه چند وقتی هم هست که حال جسمانی‌م روبه‌راه نیست، بهتر! میفتم یه گوشه میخوابم این روزا میان و میرن برا خودشون!

هنوز مجبورم این زندگی لعنتی رو تحمل کنم!

روزی نمیاد و بره که من بگم کاش من تو این خراب شده به دنیا نمیومدم! دلم میخواست اصن به دنیا نمیومدم! اصن نبودم! لعنت ... از آرزوهام اینه که اسکیمو بودم و اونجا به دنیا میومدم و همون‌جا هم میمردم، اسمم هم مثلن بود ایگلو. میرفتیم شکار نهنگ و گوزن و ... . از این هاسکی‌ها داشتم برای خودم. وقتایی که دلم می‌گرفت، می‌نشستم شفق‌های قطبی رو نگاه میکردم، با هاسکی‌م حرف میزدم و  محکم بغلش می‌کردم، بعدش میرفتم تو خونه‌یخیمون، بعد موهای بلند و لخت مشکی‌م رو باز میکردم و با شونه‌ی چوبی، شونه می‌کردم و می‌بافتم و مهره‌ی طلسم‌شکنی که مامانم بهم داده رو می‌بستم بهش. مادربزرگم از  افسانه‌ی خدایگان می‌گفت و شب به انتها میرسید.

صبح بلند میشدم میرفتم کایاک سواری و یه نهنگ سفید میدیدم و کل قبیله رو خبر میکردم تا پایکوبی کنن و .... بعدش میرفتم سورتمه سواری و صورتم از سرما سرخ میشد و کلاه خز دارم رو دودستی می‌گرفتم و میرفتم تو خونه‌یخی‌مون ، میرفتم زیر پوست خرسی که داداش بزرگم شکارش کرده بود تا یکم گرم شم. با مهره‌ها  و باقی‌مونده‌های شکار برای خودم گردنبند می‌ساختم و با عاج فیل دریایی یه جفت گوشواره‌ی قشنگ.

دوست داشتم شمال قاره‌ی آمریکا بودم، یعنی شمال کانادا. چشمام بادومی بود اون‌وقت، چه جالب ... 

این قصه ادامه داره، فکر نکن تا اینجا گفتم یعنی همین! نه، قدّ زندگی یه اسکیمو چیزهایی هست دلم بخواد و چیزهایی هست که مجال گفتن نیس. زندگی ایگلو خیلی حرفا داره، خیلی ... 


حالا نه اسمم ایگلو هست، نه هاسکی دارم و نه وقتی دلم می‌گیره میتونم شفق‌قطبی نگاه کنم.

این منم، تو این زندگی لعنتی، تو این شهر لعنتی، تو این کشور لعنتی، تو این قاره‌ی لعنتی، تو این دنیای لعنتی، تو این منظومه‌ی لعنتی، ...


پ.ن.۰ : خودم میدونم اسم خونه‌یخیمون چیه اگه دقت کنی! اما دلم میخواد اینجوری صداش کنم!

پ.ن.۱: و توی یه دنیای موازی من یه موجودم روی مریخ حتی! شاید بعدن اینم گفتم!

پ.ن.۲:  نمی‌دونم اگه اسکیمو بودم هم بعضی وقتا دلم می‌خواست که پسر بودم یا نه! 

پ.ن.۳: اگه اسکیمو بودم به خودم نمی‌گفتم اسکیمو، تازه هر کی هم بهم میگفت می‌گفتم خودتی! 




هوس


هوای دل با تو گفتنم هوس است ... #حافظ

من

یه دوست داشتم/ دارم که هر وقت اون قدیما حالش خراب بود(الان دیگه نه! قبلنا!)، می‌گفت که «حالم بداست مثل زمانی که نیستی، دردا که تو همیشه همانی که نیستی!»

امروز کلی یادش کردم، بگذریم ...

حالم کمی خوب نیست! شاید کمی بیشتر از کمی! شاید حتی کمی بیشتر از این حرفا!

یه چیزی این وسط درست نیس! یه جای کار می‌لنگه! یه چیزی ناقص‌ـه! :|

دلم یه طوریشه! زود زود می‌گیره! زود زود می‌رنجم از آدما! زود زود برای من‌ـه بی‌طاقت اتفاقای عجیب غریب میوفته! حوصله‌ هیچکدومش هم ندارم! نمی‌خوام خب! وقتی حوصله خودم رو ندارم چطوری حوصله یه چیزی رو داشته باشم که باید براش توان بذارم و از خودم مایه بذارم حتی ....

دچار رکود شدم! یه رکود شخصی! نه میتونه بگم چه مرگمه نه میتونم نگم! هیچی برام مهم نیس! اصن قاطی کردم بدجور! 

شاید جدی جدی نباید باشم! نمی‌دونم! این جمله رو نگاه:

یک روزی می‌رسد که آدم دست به خودکشی می‌زند، نه این‌که یک تیغ بردارد رگش را بزند. نه! قیدِ احساس‌اش را می‌زند. «چارلز بوکوفسکی»
دارم قیدش رو می‌زنم! سخته! ولی میشه دیگه! نمی‌شه!؟ دارم کم‌کم عادت می‌کنم بی‌حس شم! اصن احساس چیه! به چه دردی میخوره! 
 حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم، ... حوصله ندارم!!!
حوصله هیچی رو ندارم، نه خودم، نه اینا، نه اونا، نه آدمک‌ها، نه تو، نه دنیا، نه خدا، نه این ماه‌رمضون، نه این ابی که داره الان می‌خونه!«من به فکر خستگی‌های پر پرنده‌هام، تو بزن تبر بزن! من به فکر غربت مسافرام، اخرین ضربه رو محکم‌تر بزن... » نه حتی حوصله‌ی داریوش! که داشت قبلش می‌گفت« ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم...» وقتی می‌خونه می‌خوام سرم رو بکوبم به دیوار! دیوونه‌م می‌کنه! شایدم دیوونه شدم و خودم خبر ندارم! نمی‌دونم! 
مامانم اومده تو چشمام نگاه می‌کنه میگه چی شده؟! می‌گم هیچی! بعد خیره شده تو چشمام می‌گه پس این چیه! می‌گم هیچی! می‌گه هیچی! گفتم بهش آره! دوباره گفت خب حالا چی شده! فقط تو بغلش گریه کردم! هیچی نگفت! فقط آخرش گفت حالا نمی‌گی چیه! گفتم هیچی خسته‌م یکم! ... حالا هی چند دقیقه یه بار میاد تو اتاقم یا از همون لای در یه نگاهی میندازه، حالا این دفه من بهش می‌گم چیه! می‌گه هیچی می‌خوام نگاهت کنم! 
مامانم خاصیت مغناطیسی داره، وقتی هست حالم خوبه! خوبه خوب :) اما این روزا به‌اندازه‌ی کافی خراب‌ام! به اندازه‌ای که دوره‌ی تناوب موج سینوسی (یا مثلثی‌م!) کم شده!  شده در حد سوییچ! مامان میاد خوبم! میره بدم! بده بد! افتضاح! این اشک‌ها بند نمیاد!:|    حس بی‌اعتمادی می‌کنم! خیلی این حسا بده! :( خیلی! 
آهان الان داره شادمهر می‌خونه! :«اون گوشه از قلبم که مال هیچکس نیست...» حوصله اینم ندارم! 
نمی‌دونم باید چی کار کنم! زارت میزنم زیر گریه! من اینجوری نبودم والا! از خودم بدم داره میاد! 
چرا این شکلی شدی آخه! همینجوری خاطرات‌‌ـه که داره رد می‌شه! احساس می‌کنم نشستم وسط اتوبان و  چپ و راست دارن زیرم می‌گیرن! :| ولی من نشستم همچنان! بی‌اعتماد شدم! چشمم ترسیده! مضطربم بدجور! نگران یه چیزی‌ام! دلم یه‌جوریشه! سرده! خیلی سرده! 
می‌ترسم! می‌ترسم! از یه چیزی خیلی می‌ترسم! 
دلم یه جفت گوش می‌خواد مفتی! بشینم براش چرت و پرت بگم! مثلن اگه به مامانم بگم میدونم ناراحت میشه! نشون نمیده! اما ناراحت میشه! میره تو فکر و خیال! نمی‌گم بهش! تو دلم باشه بهتر از اینه که اونم ناراحت شه ....  الان داره محسن یگانه می‌خونه«شاید اصلن دیگه یادت بره که مثل قدیم جون‌ـه منی ولی ...» حوصله اینم ندارم! اما از سکوت بدم میاد! باید این یه چیزی بگه! 

خب چی کار کنم من! اصن فکر نمی‌کردم یه روزی... :|  روم فشار زیاده! دارم عذاب می‌کشم! حس می‌کنم آدم غیرقابل تحملی شدم! دوست ندارم اینجوری باشه! اما هست! دست خودم نیس! والا نیس! بلا نیس!  این هم شده یه حس ناتموم‌ـه دیگه کنار بقیه! موندم این یکی رو کجای دلم بذارم:|  ولی نمی‌دونم چرا حس‌های منفی زورشون بیشتره همچین! من یکی که کم میارم! زیاد نمی‌تونم تحمل کنم!


شادمهر داره درست می‌گه «هیچ‌وقت نخواستم ببینیم تو لحظه‌ی ناراحتی!» منم اینطوریم! :( 
 آهان یه بار یه دوستی(دلم براش تنگ شده!زیاد!) بهم گفت «اگه می‌خوای با آرامش زندگی کنی، از آدما توقع نداشته باش!»  باز نمی‌دونم چرا دارم من :|  هر سری که یه توقعی از یکی دارم که می‌بینم برآورده نکرده (خیلی کمه باور کن! در حد شعورشون هم هست! اما ...)، این جمله‌ میاد تو ذهنم! یکم کلنجار میرم بعد درست میشه یکم ....
آهان، از دست یکی هم شاکی‌ام! شاکی نه موندم چرا! ... چرا خب دوست من! چرا عزیز من! کاش می‌شد بهم می‌گفتی چی شده خب! لابد دوست نداری! ولش کن! بیخیال! لابد صلاح‌ـه دیگه! من چمیدونم! ولی کاش می‌گفتی بهم!
 رضا یزدانی چی می‌گه این وسط! داره می‌گه«رفتن همیشه اختیاری نیست، آدم یه جاهایی رو مجبوره و اینا!» ردش کردم بره! اصن حوصله این یکی رو عمرن داشته باشم!  آهان خب چی می گفتم! هیچی! اصن مگه چیزی خواستم بگم من! 
مازوخیسم دارم فکر کنم! یکی بیاد بزنه تو سرم بگه انقد فکر نکن! انقد به چیزای پوچ فکر نکن! دختره‌ی احمق! دیوانه! روانی! «با خودمم!»....
وای داریوش و «سراب»ش! :(  «...تو اهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکین‌م ....»
«کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد!؟... کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم که هرشب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم! تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی! تظاهر کن ازم دوری! تظاهر می‌کنم هستی!»  
...
بدی‌م اینه که تیزم! حساسم! احساساتی‌ام! لجبازم! تازه مغرورم هستم!(البته این غرورم رو دوست دارم!) بعد می‌شینم فکر می‌کنم بهم می‌ریزم! غصه می‌خورم! ای بابا، ای بابا! ای بابا ... 
راستی خوبه اینجا رو کسی نمی‌شناسه! وگرنه ...
اونایی که وبلاگ ندارن و نمی‌نویسن چی کار می‌کنن! سخته خب! لابد دارن به هیشکی نمی‌گن اونا هم! مگه می‌شه آدم ننویسه!  
آهان راستی من خیلی از قضاوت‌های آدما هم میترسم! خیلی ترس داره! :( وقتی میشینن اون بالا خیلی بی‌انصاف می‌شن! :( ... خوب هم بلدن که یه طرفه به قاضی برن! :| این زبونشونم می‌گردونن به هر طرف که می‌گرده! بفهم چی داری می‌گی خب! 
حالا نوبت سیاوش شد! «تو هجوم باد وحشی سپر بلاتم عمری!»

دلم خسته‌س! یکمی هم زخمی! یکمی هم دلشوره داره! یکمی هم دیوونه‌س دلم! ...
من چمه؟!  :'(
آهان اینم بگم! ناراحتم خیلی! خیلی! خیلی!  خسته‌ی همشونم! 
کجایی خودم!؟ دلم برای من تنگ شده! خودم رو می‌خوام! 
یاد این افتادم که می‌گه «زخما دهن وا می‌کنن وقتی دل از دشنه پره!» حکایت من‌ـه! :|

هیـــــــــچ و دیگر هیـــــــــچ!