آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

من

یه دوست داشتم/ دارم که هر وقت اون قدیما حالش خراب بود(الان دیگه نه! قبلنا!)، می‌گفت که «حالم بداست مثل زمانی که نیستی، دردا که تو همیشه همانی که نیستی!»

امروز کلی یادش کردم، بگذریم ...

حالم کمی خوب نیست! شاید کمی بیشتر از کمی! شاید حتی کمی بیشتر از این حرفا!

یه چیزی این وسط درست نیس! یه جای کار می‌لنگه! یه چیزی ناقص‌ـه! :|

دلم یه طوریشه! زود زود می‌گیره! زود زود می‌رنجم از آدما! زود زود برای من‌ـه بی‌طاقت اتفاقای عجیب غریب میوفته! حوصله‌ هیچکدومش هم ندارم! نمی‌خوام خب! وقتی حوصله خودم رو ندارم چطوری حوصله یه چیزی رو داشته باشم که باید براش توان بذارم و از خودم مایه بذارم حتی ....

دچار رکود شدم! یه رکود شخصی! نه میتونه بگم چه مرگمه نه میتونم نگم! هیچی برام مهم نیس! اصن قاطی کردم بدجور! 

شاید جدی جدی نباید باشم! نمی‌دونم! این جمله رو نگاه:

یک روزی می‌رسد که آدم دست به خودکشی می‌زند، نه این‌که یک تیغ بردارد رگش را بزند. نه! قیدِ احساس‌اش را می‌زند. «چارلز بوکوفسکی»
دارم قیدش رو می‌زنم! سخته! ولی میشه دیگه! نمی‌شه!؟ دارم کم‌کم عادت می‌کنم بی‌حس شم! اصن احساس چیه! به چه دردی میخوره! 
 حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم،  حوصله ندارم، ... حوصله ندارم!!!
حوصله هیچی رو ندارم، نه خودم، نه اینا، نه اونا، نه آدمک‌ها، نه تو، نه دنیا، نه خدا، نه این ماه‌رمضون، نه این ابی که داره الان می‌خونه!«من به فکر خستگی‌های پر پرنده‌هام، تو بزن تبر بزن! من به فکر غربت مسافرام، اخرین ضربه رو محکم‌تر بزن... » نه حتی حوصله‌ی داریوش! که داشت قبلش می‌گفت« ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم...» وقتی می‌خونه می‌خوام سرم رو بکوبم به دیوار! دیوونه‌م می‌کنه! شایدم دیوونه شدم و خودم خبر ندارم! نمی‌دونم! 
مامانم اومده تو چشمام نگاه می‌کنه میگه چی شده؟! می‌گم هیچی! بعد خیره شده تو چشمام می‌گه پس این چیه! می‌گم هیچی! می‌گه هیچی! گفتم بهش آره! دوباره گفت خب حالا چی شده! فقط تو بغلش گریه کردم! هیچی نگفت! فقط آخرش گفت حالا نمی‌گی چیه! گفتم هیچی خسته‌م یکم! ... حالا هی چند دقیقه یه بار میاد تو اتاقم یا از همون لای در یه نگاهی میندازه، حالا این دفه من بهش می‌گم چیه! می‌گه هیچی می‌خوام نگاهت کنم! 
مامانم خاصیت مغناطیسی داره، وقتی هست حالم خوبه! خوبه خوب :) اما این روزا به‌اندازه‌ی کافی خراب‌ام! به اندازه‌ای که دوره‌ی تناوب موج سینوسی (یا مثلثی‌م!) کم شده!  شده در حد سوییچ! مامان میاد خوبم! میره بدم! بده بد! افتضاح! این اشک‌ها بند نمیاد!:|    حس بی‌اعتمادی می‌کنم! خیلی این حسا بده! :( خیلی! 
آهان الان داره شادمهر می‌خونه! :«اون گوشه از قلبم که مال هیچکس نیست...» حوصله اینم ندارم! 
نمی‌دونم باید چی کار کنم! زارت میزنم زیر گریه! من اینجوری نبودم والا! از خودم بدم داره میاد! 
چرا این شکلی شدی آخه! همینجوری خاطرات‌‌ـه که داره رد می‌شه! احساس می‌کنم نشستم وسط اتوبان و  چپ و راست دارن زیرم می‌گیرن! :| ولی من نشستم همچنان! بی‌اعتماد شدم! چشمم ترسیده! مضطربم بدجور! نگران یه چیزی‌ام! دلم یه‌جوریشه! سرده! خیلی سرده! 
می‌ترسم! می‌ترسم! از یه چیزی خیلی می‌ترسم! 
دلم یه جفت گوش می‌خواد مفتی! بشینم براش چرت و پرت بگم! مثلن اگه به مامانم بگم میدونم ناراحت میشه! نشون نمیده! اما ناراحت میشه! میره تو فکر و خیال! نمی‌گم بهش! تو دلم باشه بهتر از اینه که اونم ناراحت شه ....  الان داره محسن یگانه می‌خونه«شاید اصلن دیگه یادت بره که مثل قدیم جون‌ـه منی ولی ...» حوصله اینم ندارم! اما از سکوت بدم میاد! باید این یه چیزی بگه! 

خب چی کار کنم من! اصن فکر نمی‌کردم یه روزی... :|  روم فشار زیاده! دارم عذاب می‌کشم! حس می‌کنم آدم غیرقابل تحملی شدم! دوست ندارم اینجوری باشه! اما هست! دست خودم نیس! والا نیس! بلا نیس!  این هم شده یه حس ناتموم‌ـه دیگه کنار بقیه! موندم این یکی رو کجای دلم بذارم:|  ولی نمی‌دونم چرا حس‌های منفی زورشون بیشتره همچین! من یکی که کم میارم! زیاد نمی‌تونم تحمل کنم!


شادمهر داره درست می‌گه «هیچ‌وقت نخواستم ببینیم تو لحظه‌ی ناراحتی!» منم اینطوریم! :( 
 آهان یه بار یه دوستی(دلم براش تنگ شده!زیاد!) بهم گفت «اگه می‌خوای با آرامش زندگی کنی، از آدما توقع نداشته باش!»  باز نمی‌دونم چرا دارم من :|  هر سری که یه توقعی از یکی دارم که می‌بینم برآورده نکرده (خیلی کمه باور کن! در حد شعورشون هم هست! اما ...)، این جمله‌ میاد تو ذهنم! یکم کلنجار میرم بعد درست میشه یکم ....
آهان، از دست یکی هم شاکی‌ام! شاکی نه موندم چرا! ... چرا خب دوست من! چرا عزیز من! کاش می‌شد بهم می‌گفتی چی شده خب! لابد دوست نداری! ولش کن! بیخیال! لابد صلاح‌ـه دیگه! من چمیدونم! ولی کاش می‌گفتی بهم!
 رضا یزدانی چی می‌گه این وسط! داره می‌گه«رفتن همیشه اختیاری نیست، آدم یه جاهایی رو مجبوره و اینا!» ردش کردم بره! اصن حوصله این یکی رو عمرن داشته باشم!  آهان خب چی می گفتم! هیچی! اصن مگه چیزی خواستم بگم من! 
مازوخیسم دارم فکر کنم! یکی بیاد بزنه تو سرم بگه انقد فکر نکن! انقد به چیزای پوچ فکر نکن! دختره‌ی احمق! دیوانه! روانی! «با خودمم!»....
وای داریوش و «سراب»ش! :(  «...تو اهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکین‌م ....»
«کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد!؟... کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم که هرشب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم! تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی! تظاهر کن ازم دوری! تظاهر می‌کنم هستی!»  
...
بدی‌م اینه که تیزم! حساسم! احساساتی‌ام! لجبازم! تازه مغرورم هستم!(البته این غرورم رو دوست دارم!) بعد می‌شینم فکر می‌کنم بهم می‌ریزم! غصه می‌خورم! ای بابا، ای بابا! ای بابا ... 
راستی خوبه اینجا رو کسی نمی‌شناسه! وگرنه ...
اونایی که وبلاگ ندارن و نمی‌نویسن چی کار می‌کنن! سخته خب! لابد دارن به هیشکی نمی‌گن اونا هم! مگه می‌شه آدم ننویسه!  
آهان راستی من خیلی از قضاوت‌های آدما هم میترسم! خیلی ترس داره! :( وقتی میشینن اون بالا خیلی بی‌انصاف می‌شن! :( ... خوب هم بلدن که یه طرفه به قاضی برن! :| این زبونشونم می‌گردونن به هر طرف که می‌گرده! بفهم چی داری می‌گی خب! 
حالا نوبت سیاوش شد! «تو هجوم باد وحشی سپر بلاتم عمری!»

دلم خسته‌س! یکمی هم زخمی! یکمی هم دلشوره داره! یکمی هم دیوونه‌س دلم! ...
من چمه؟!  :'(
آهان اینم بگم! ناراحتم خیلی! خیلی! خیلی!  خسته‌ی همشونم! 
کجایی خودم!؟ دلم برای من تنگ شده! خودم رو می‌خوام! 
یاد این افتادم که می‌گه «زخما دهن وا می‌کنن وقتی دل از دشنه پره!» حکایت من‌ـه! :|

هیـــــــــچ و دیگر هیـــــــــچ!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد