دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده!
اومدم اینجا که یه سری بزنم گفتم بشینم یکمی بنویسم، یکمی از خودم از دنیام و آدماش. آخه قرار بود ساده و آسون بنویسم دیگه! دل من و دنیام هم اونقد پیچیده نیست، تو همین جملههای ساده جا میشن.
بذار اول از همه بگم که خیلی وقتیه که خاطراتم درد نمیکنه دیگه! یه سریش رو ریختم دور همراه آدماش، یه سریش رو هم با یه سری تفسیرهای قشنگتر پرت کردم اون دور دورا، شاید لازم شن یه روزی خب! نه تنها دور یه سریا خط قرمز کشیدم بلکه روشون هم! آدمکهای باطله! :|
خلاصه اینطوریاس، یه گردگیری حسابی کردم و راحت شدم.
رفتار یه سریا آزارم میده/میداد، طعنههاشون، نگاههاشون، کاراشون، حرفاشون(چه اونایی که به خودم میگن و چه اونایی که بعدن از زبون خودشون یا این و اون میفهمم که راجع به من گفتن!)
نمیدونم چی کار کردم که تو چشم بعضیها انقد خار شدم. برام هم اصلن مهم نیست دیگه! چون خیلی از دنیای من دور شدن. اما یه بار باید تو صورتش نگاه کنم بگم حالم ازت بهم میخوره!
یعنی اونقد از من بدش میاد که خوشحال میشه ناراحت شم! یا عمدن میاد یه کاری میکنه که من ناراحت شم! حتی میاد میگه من میدونم تو ناراحت میشی اما ... میگه میدونم فلان جا از فلان کارم ناراحت شدی اما ... انقد! یعنی انقد! راحت باش!
سنگینی نگاهشون تو چند تا صحنه هنوز یادمه! واکنششون! و همینطور نفهمیدنهای من که چرا و چرا و چرا ...
تو این چند سال آدمشناس خوبی شدم! برای خودم یه پا روانشناس شدم.
یه بدیای دارم که خیلی بده اینه که به آدما زود وابسته میشم و دیر میتونم بندازمشون دور! کاری که اونا راحتتر از من انجام میدن اما خب دارم یاد میگیرم کمکم راه و رسم زندگی رو! قضاوتم نکن!
دل أدم شوخی نیس! اینو تو این زندگی کوتاهم یاد گرفتم. برای دل همه ارزش قائلم! چون دل آدما تنها چیزیـه که دارن! چون حرفای نگفته اونجاس، غروبای دلگیر آدما اونجاس، عصرهای دلگیر جمعه، وقتای تنهاییها، بغضها، دوست داشتنهای یواشکی، حرفای درگوشی، دلتنگیها، یه عمر رفاقتا و خاطرهها همشون اونجاس. باید آسته رفت و آسته اومد، باید مواظب بود. اگه بلد نیستی با دلش راه بیای پس حال دلشم نگیر. اما چرا کسی مراعات دل منو نمیکنه! چرا انقد ...
انقد خودخواه نباشیم که بگیم من و فقط من و فقط و فقط من و فقط و فقط و فقط من! به نظرم یه همچین آدمی، موجودی غیرقابل تحمله! دست کم برای من که اینجوریه!
حساسیتم که میزنه بالا اسمش رو میشنوم کهیر میزنم! میخوام بالا بیارم! حالم به شدت ازش بهم میخوره! یاد کاراش و حرفاش میافتم! تکتک اون کارایی که درحق من انجام داده میاد جلو چشمم، قطار میشه همینطوری! یه کامیون ادعای شعور و تمدن داره، وقتی رفتارش رو (با خودم) میبینم یا یادش که میوفتم، مثه ... میمونه!
تو یه کار بدی هم که کردی که جبران دیگه نمیشه (لااقل به این زودی و دست کم به این آسونی!) این بود که باعث شدی اعتماد از یادم بره! باعث شدی بدبین شم! باعث شدی جدا شم! باعث شدی دور شم! همهی این باعثها برای کارای تو هستش! داری چیکار میکنی! چی کارت کردم من! بیانصاف!
مثل همیشه عقب کشیدم! بعد از اون حرفایی هم که زدی دیگه حتی راغب نیستم که یه قدم بیام جلو! حتی فهمیدم کار درست همون دور بودنه! نمیفهممت کلن! کلن برام یه علامت سوال گندهی زجرآوری و البته غیرقابل تحمل!
باز الان مدتیه که خیلی همه چیز بهتر شده! منظورم تو نیستی که بهتر شدیا نه! خودم یاد گرفتم که باز نبینمت! اما خیلی اصرار داری که تو چشمم باشی! اما فعلن که نمیتونی!
به خودم گفتم که: «کسی که دلم رو تسخیر نکرده، بهش اجازه نمیدم که فکر و ذکرم رو مال خودش کنه!»
از خودم راضیام!
بگرد تا بگردیم!
من سکوت همیشگی خودم رو تیز کردم، تنها سلاحمه! بُرندهس! لااقل از هیاهوی تو خیلی بُرشش بیشتره!
من که یه مدته بیخیال شدم اما شاید جالب باشه که تا حالا هر کی رفتار من رو با تو دیده و دوست صمیمی تو نبوده اومده بهم گفته که فلانی باهات مشکل داره!؟ منم اولش خندیدم و گفتم وا! نه چطور! گفته از رفتارش و حرفاش و .... برام جالبه فکر میکردم فقط من این موج منفی رو از تو میگیرم اما انگار...
اینم از حال و هوای دل ما!
یه مدت بیخیال شدم! بیخیال و شاد! خوشحالم که در این خیلی وقته، حالم اساسی بد نشده!
دیدی چه ساده تنها میشه این دل من! نوشتن خوبه! یه دنیای فوقالعاده برای من که اگه نبود تا حالا دق میکردم.
پ.ن.۱: یه بار دیگه اومدم تو دلم ctrl+A زدم و بعدش ctrl+C و اومدم اینجا ctrl+V زدم! باشد تا رستگار شم!
پ.ن.۲: یکم بلند بلند فکر کردم!
پ.ن.۳: خدافز (مخاطب خاص من!)تا اطلاع ثانوی!
پ.ن.۴: دلم ازت خیلی پره! خیلی! نمیبخشمت! یعنی خودت نمیذاری!
همین چند روز پیش اومدم یه سر اینجا، نوشتههام رو بالا پایین کردم، یه چند تاییش رو خوندم، یه سریاش مخاطب خاص (نه خاص به منظر خاصها! ولی خب همچین بیمخاطب هم نبودن یعنی!) داشت، یه سریاش هدف خاص داشت، یه سریاش برگرفته از یه اتفاق خاص (نه لزومن واسه خودم! واسه بقیه!) بود، یه چندتاییش حس خودم بود، یه تعدادیش حسی بود که از بقیه گرفتم و .... خلاصه خیلی چیزا اومد جلوی چشم!
حتی برای یه سریاش رفتم تو فکر .... ذهنم مشغول شد که چی شد که این رو نوشتم! برای خودم جالب بود! برای یکی-دوتاش اصن خودم منظور خودم رو نفهمیدم! فقط معلوم بود که نوشتم که خودم رو خالی کنم و خب در زمان خودشم خوب بوده لابد دیگه ...
پ.ن.۱: لزومن هر کی از عشق میگه و عاشقانه مینویسه عاشق و فال این لاو با یه معشوق غیرقابل دسترس یا قابل دسترس نشدهها! باور کنید!
پ.ن.۲: من زیاد مینویسم! هر چیزی! هر مدلی! هر حسی!
پ.ن.۳: خیلی از این حسها و شرایط واسه من نیست! از دید و حس یکی دیگه که روم اثر داشته نوشتم! خودمو گذاشتم جاش! یا اون حسی که به من دادهست!
همممم .... !!! دیروز برام یه اتفاقی افتاد که برای خودم هم جالب بود، این حسی رو که خیلی تجربه کردم جز حسهایی هستش که تازگیا حتی زیاد بهش دچار میشم .... نمیدونم حالا این خوبه یا نه!
تو وجودم انگار یه دافعهی درونی دارم که خیلی از آدمای دور و برم نمیتونن از یه حدی بهم نزدیکتر شن، این حد رو حالا خیلی چیزا تعیین میکنه، یکیش مثلن شخصیت اون آدمه، یا هممم .... خیلی چیزا که شاید بیشترشُ نشه گفت و در حد یه حس باشن، یکی ممکنه حدش این باشه که در حد سلامواحوالپرسی نگهدارمش، یکی دیگه نه، مثلن در حد چهخبر و اینا! بعضیها شاید حتی در حد حرف زدن باهاش و .... یکی حدش کمتره و یکی حدش بیشتره نسبت به همدیگه و ... .
یه قسمتی از این دافعه کاملا اردای هستش و یه قسمت دیگهش کاملا ناخودآگاه!
مثلن اتفاق دیروزی شامل همین ناخودآگاهِ میشه، یهو به خودم اومدم که دارم با اصرار یکی رو از خودم دور میکنم(زیاد پیش اومده برام!) نمیدونم طرف مقابلم هم میفهمه که نمیخوام بیشتر از اینی که هست نزدیک شه یا نه!
راستی منظورم از اینکه گفتم دارم یکی رو دور میکنم این نبود که آزارش بدم یا یهجوری برنجونمشا! نه اصلن! فقط انگار یه دیوار میکشم دور خودم! یا با یه رنگ قرمز مرزم رو پررنگ میکنم مثلن! یا یه چیزی تو این مایهها! شاید بعد یه مدت طرف متوجه سنگینی رفتارم بشه!
معمولن رابطهم با هر کی، تو یه موقعیتی باشه و نخوام که جلوتر بره، یه قدم میام خودم عقبتر از اونچیزی که بوده و اون دیوار رو میکشم!
کلن آدمیم که رفتارم بیانگر حسمه! اینو خیلیا (خیلیایی که منو خوب میشناسن گفتن بهم!) یعنی اگه کسی رو دوست دارم، رفتارم هم اینو نشون میده! اگه نه بدم بیاد باز نشون میده! اگه خوشحال باشم نشون میده! اگه اون لحظه یکی یه کاری کنه که توقع ندارم، نشون میده! اگه حتی باید خودمو نگهدارم که نفهمه ناراحت شدم نمیشه، نمیتونم! نه اینکه در لحظه حسم رو نشون بدم تا طرف بفهمهها! نه! دست خودم نیست!
کلن یه جورایی به احساساتم ایمان دارم! و خیلی جاها حسم راجبه خیلی آدمها وشرایط و اینا بهم آلارم داده و منم بهش گوش کردم، و خیلی وقتا از همین خیلی وقتا فهمیدم که چه خوب کردم که گوش کردم بهش ...
خلاصه این همه گفتم که چی!
هیچی،
داشت ترواش میشد، گفتم اینجا بنویسمش آخه تو ۱۴۰کاراکتر جا نمیشد! ;)
بعضی وقتا میشینی با خودت یه سری چیزارو مرور میکنی، که چرا اینجوری شد و چرا اینجوری نشد!؟ اگه اینجوری میشد بهتر نبود؟! و …. الی اخر.
تو این مرورها به کسایی برمیخوری که یه جاهایی دلت گرفته ازشون، یه جاهایی درک نکردی چرا خب الان این حرفُ بهت زده، چرا اینطوری نگاهت کرده، اصن چرا اینجوری خب! و ….
بعد یه مدت هم که خوب اگه چشاتُ باز کنی میبینی که چقد از هم دور هستین و شاید یه جورایی هم بیتفاوت.
یه جاهایی تو این روند زندگی وقتی به خودت میای از رفتار اونم همچین حسی رو میگیری! که اونم با تو مشکل داره! اما چرا؟! نه تو میدونی نه اون! اما از کی؟! نه تو میدونی نه اون! فقط میدونین که خب الان اوضاع اینجوریه! و یه لوپی که سر و ته نداره!
به نظرم حرف زدن با همچین ادمی هم اصلن چیزی رو عوض نمیکنه برای من؟!میکنه!؟ نه دیگه، من یکی از چیزایی که همیشه باهاش مشکل دارم اینه که ادما تو بحث بخوان همدیگه رو قانع کنن(اونم به زور!دوستای زیادی دارم که این ویژگی رو دارن و برام عزیز هم هستن حتی، منظور دقیق من اینه که برای طرفت ذرهای هم ارزش قائل نشی و از همون اول شروع کنی به کوبوندن...) و تو این خصلت رو داری به نظرم (بهتر بگم با من اینطوری بودی لااقل!)! من میگم توی بحث، تو بگو! منم میگم! جفتمون میشنویم و میفهمیم و … همین کافیه! اما … همیشه این حس رو ازت گرفتم که توی لحنت سعی داری یجوری بگی که حق با توست! با این مشکل دارم! اهان یه مشکل دیگه اینجاست که اگه تو بدرفتاری کردی میگی خب من ادم خوش برخوردی نبودم همیشه چون لابد یه چیزی ازت دیدم و ….اما اگه من خوشبرخورد نبودم میگی اهان اینجوری بودی پس منم اینجوری شدم باهات! نمیدونم معلومه منظورم یا نه اما تو اون حرف زدنه این حس رو ازت گرفتم که یعنی برای خودت رو به شرایطت ربط میدی (که خب انگار باز مقصر منم که این شرایط رو فراهم کردم انگار برات!) و برای من رو مثلن به شخصیتم (که باز انگار همه چیز تقصیره منه!)! یه لوپه سردرگم!
خلاصه شاید خیلی وقتا ازت بدرفتاری دیدم، بیتوجهی مثلن یا حتی برخورد بد!
یه سری حرفات هم برام غیرقابل هضمه …
مثلاً میگی به من که، اگه من باهات مشکل دارم چرا نیومدم به خودت بگم! بعد سؤالی که پیش میاد اینه که تو خودتم این کارو کردی مگه؟! (توقع یهجانبه! بدم میاد!)
حتی بهم برگشتی میگی که خودم فهمیدم که یه جاهایی از دست من ناراحت شدی! :| ولی خب!
خب تو اگه من برات مهم بودم نمیخواستی ناراحتم کنی! یا میومدی به قول خودت میپرسیدی!
بعد جالبه تهش میگی خب من شخصیتم اینجوریه! خب منم شخصیتم اینجوری! یه قدم تو بردار یه قدم من! سرجات محکم نشین بگو من اینجوریام …. بعد تازه میگی من(یعنی خودتا!) اینجوریام که هیچ! تازه باید با منم خوب باشی! :|
بعد بهش میگم فلان روز و فلان کار و فلان حرف … میگه که فلان! توجیه میکنه! همه رو به همه چی ربط میده غیره خودش!
به من میگه همیشه تو توی بحثها نقطه مقابل منی! یعنی با من مشکل داری! (به قول یکی از دوستان استدلالت تو حلقم! :|)
به من میگه اگه تو دنیای واقعی تو یه چیزی دیدی و رفتارت هی فاصله گرفت، منم تو دنیای مجازی دیدم ازت! … (اینو بیشتر از این توضیح نمیدم حال ندارم!) :|
خیلی جاها حس کردم تو زندگیم دخالت کردی و داری سرک میکشی!(به عبارتی پاتُ بیشتر از گلیمت دراز کردی! من نمیتونم اینو تحمل کنم!) توی تیکهها و غیره هم معلوم بود که بهم میگفتی! بر اساس حدس و گمان که ادم نمیاد کسی رو متهم کنه! اخه انصافه! نمیدونم بعضی وقتا به خودم میگم شاید همینجوری و بیمنظور بوده! اما نمیدونم چرا حس بدی ازت می گرفتم! در هر حال …بگذریم!
ازت انگار تو چندتا صحنه صداقت رفتاری ندیدم! حس کردم حرفم یه جای دیگه رفته! نگو نه که اگه بگی نه مجبور میشم یه چندتا اتفاق رو با هم مرور کنیم که دلم نمیخواد، بستهمش برای همیشه و نمیخوام بهش برگردم!
هیچ موقع لحن صحبت کردنت رو هم فراموش نمیکنم که چطوری بودی باهام! خیلی ازارم داد! شاید اولین فاصلهها (و برای من تنها فاصلهای که الان وجود داره!) از اونجا شروع شد برای من …و یه رفتاری که یه جا کردی و سرم داد زدی و با لحن تندی به من گفتی که میفهمی!!! (سر یه موضوع نه چندان جدی که اصلن مهم نبود! این هم از اونجا ناشی میشه که هرکی نظرش خلاف نظر توست انگار نفهمه و اصن نمیفهمه!) اونقدر بلند بود و با لحن تند بود که دوتا دیگه از دوستامون هم که اونجا بودن بهت گفتن یواشتر و ... اونجا بود که به خودم یه قولی دادم!
و به خودم قول دادم که ازت فاصله بگیرم! نهایت فاصله ممکن رو تا همیشه باهات داشته باشم!همیشه وقتی میبینمت در هر حسی که باشم و باشی یاد همون صحنه میوفتم!
یه روز میاد حال و احوال! روز بعدی دست میده و خوبه! یه روز دیگه معمولی و بیحوصله و از سر تکرار دست میده! یه روزی فقط سلام و بیدست! یه روزی اصلن نه سلام و … و یه روز کلن نادیده گرفته شدن! یه روزی حتی بهش وقتی با خنده میگم علیک سلام، با لحن تندی!برمیگرده میگه من که سلام کردم بهت! :| بعد روشو میکنه اون ور شروع میکنه حرف زدن! (اینو میدونم که هر کسی تو شرایطیه و پیش میاد که ادم حوصله خودشم نداره و منم از کسی توقعی ندارم چون شده خودم هم بیحال و اینا سلام کردم به اطرافیان!ولی مطمئنم که بدرفتاری نکردم باهات! اگه کج و کوله سلام کردم باهمه اینطور بودم و فقط تو نبودی! مثلن کلن اون روز حال نداشتم!اینو میدونم! اما خیلی پیش اومده که وقتی وارد یه جمع میشی با همه یهجور دیگهای هستی و با من نه! اینجا برام سؤال میشه! نباید بشه! چرا دیگه …الان گرفتی که چی میگم! اصن هدف سلام و اینا نیس! منظور اینه که چرا خب! )
مشکلم اینه که نمیتونم اینقدری که تو انعطاف داری داشته باشم! من یا خوبم باهات یا معمولی یا بد(منظورم از بد بیتفاوته)! اما تو خیلی قشنگ مانور میدی! تغییر میکنی تو زمان! که چون باز درک نمیکنم باعث افزایش این فاصله میشه!
بخوام بنویسم یا بگم خیلیه!
میدونم اگه یه روزی بخوای حرف بزنیما شاید حال نداشته باشم اینارو بگم! شایدم بگم!نمیدونم!
خب حالا این همه گفتم که چی!که اینکه بیخیال!
اینکه حوصله نداشتم اینارو تو کلهم نگهدارم و اینجا میذارمشون!خواستی بیا برشون دار!
اینکه میگم حوصله ندارم یعنی واقعاً ندارما!
میدونی دوستی این نیست که بگیم خب از الان یک، دو، سه … باهم دوست شیم!به نظرم دوستی شاید اول اولش یه اتفاق باشه که توش هم من هستم هم تو،
اما از یه جایی به بعد میشه یه جریان!
که فعلن جریان من و تو همچین بگی نگی خشکیده!
خودم هم نمیدونم راستش! اما شاید بین منو تو اون فاصلهه گه گفتم برای من خیلی زیاد بود و از اون به بعد سعی کردم که بهت نزدیک نشم که هیچ حتی ازت دور بشم! باشه و باشه و تا همیشه باشه!حالا یه فاصلهای هم شاید باشه!قد شخصیت من و تو! قده همین تفاوتی که تو تو شدی و من من!
اوووف …آخیش! الان دیگه تو کلهم هیچی نیست!این نوشته رو بیوقفه و تند تند نوشتم! الان خالی شدم! این حس الان خوبه …
خب! دیگه چی بگم! هیچی دیگه!
پ.ن۰: همممم....
پ.ن۱: شاید برای اولین بار بود که اینجوری نوشتم!
پ.ن۲: اینجارو که نمیخونی تو!؟ :/
پ.ن۳: دوست دارم از الان به بعد یکمی روزمرگیهامو همونطور که هست بنویسم! دنبال کلمه نباشم براش! خودش یه تجربهس! اینم اولیش!
پ.ن۴: الان بعد اینکه اینو خوندی (البته اگه کسی اینورا پیداش بشه و بخونه!)بهم خندیدی خودتی!فوش دادی خودتی! اصن همش خودتی!
پ.ن۵: مامان بزرگم همیشه میگه اگه یه فوشی رو بندازی رو زمین، صاحاب اصلیش میگرده و پیداش میکنه و برش میداره! همینجوری گفتم اینو! :-”
پ.ن۶: ا احساساتمو ریست کردم به دلایلی! میشه دوباره از نو ...
پ.ن۷: یه بار که سر نوشتن چیزی شک کردم، مامانم گفت اگه آرومت میکنه بنویس! اولش اینم شک کردم بذارم اینجا! اما گذاشتم نهایتا! کاشکی پشیمون نشم! ;)
پ.ن۸: حسودم! :دی
پ.ن۹: مرسی که تا آخرش خوندی! حتی اینکه دیدی پ.ن۰ام چرته باز تا این۹امی اومدی! :)