گاهی شاید لبخندی مرا از دنیایی بگیرد،
گاهی می دانم که شاید این نگاهت تکرار نمیشود اما باز دلم به شوق چشمانت می میرد، جان می دهد،به آرامی در کورسوی امید های محال رنگ خیال می گیرد، گاهی فقط گاهی منتظرت می شوم، همین که میایی کافی است بعد راهم را میکشم و می روم، همین که هستی خوب است سخت است رفتن، سخت است رفتن و حتی پشت سر را به نگاهی ندیدین، سخت است ندیدن و نشنیدن، سخت است فکر نکردن... فکر نکردن به آن همیشگیها ...
گاهی شاید دلم میخواست که نگاهت حبس در من بود و در این دنیای بی مقدار چشمانت با من کمی فقط کمی آشنا بود
گاهی میدانم که صاحب این لبخند من نیستم اما همین که میخندی خوب است،
گاهی میمانم از کار سرنوشت، از گردش زمین و روزگار میمانم سخت میمانم در کنار یک بغض در کنار یک بهت همیشگی که چه شد که ...
گاهی میمانم که چه شد تبلور رویایمان به این فاصله ها تعبیر شد
و گاهی نمیفهمم تو را ...
و این گاهی ها کم نیستند و نبودند.
شاید روزی برای این گاهی ها خوشحال باشم و راضی.
درود بر تو و نوشته ی زیبات ... جمله ی آخر یعنی واقع بین هستی و این نعمت بزرگیه !!
زندگی با یک دنیا علامت سوال سخته/ اما اینجا هست...ما هستیم...