آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

سفر

من تو را نه برای شب های جدایی است که می خواهم،

من تو را نه از برای خودم طلب می کنم،

من تو را نه برای روزهای غم می خواهم،

من تو را نه برای بند و حصر میخواهم،

من تو را نگفتم که آرام بر گوشه ی دلم بشینی و آنقدر آرام باشی که خیالم آسوده باشد که تا ابد هستی،

من تو را گفتم که بیایی که قرارم را ببری

که خودم را بگیری

که دلم را از جا بکنی

که آنقدر بروی و بیایی که نفسم کم آورد جستنت را

گفتم که بیایی تا دنیایم را در دستانت بسازم

گفتم بیایی تا دلم را پیشکش شبنم صداقت دیدگانت کنم

گفتم شاید تو بیایی پشتم محکم شود به عشق

گفتم با بودنت نامم زنده می شود به عشق

گفتم که باشی همه چیز حل است

الان هم همین را می گویم

اما آخرش را به نقطه ای ختم نمیکنم انتهایش باز است که هر وقت دیدی ماهی دلت به تنگ دلم بهانه میگیرد بی صدا بروی، بلغزی و بروی ...

اما بدان که وقت رفتن در را پشت سرت خوب ببندی

تا داغ دلم را بیگانه نبیند، قول می دهم که بی آه باشد لحظه های جدایی

بیا .... انتهای این راه ها بازه باز است برای نبودنت، فقط کافی است که بخواهی بروی، بساط سفر محیاست ...

خودت انتخاب کن تا تو را به دیار نارفیقان محکوم نکرده ام،

عشق حرمت دارد عزیزکم

آسته برو

تا دلم کم بهانه گیرد

تا دلم را لعنت نکنم

تا آتش دلم را زیر خاکستر غرورم پنهان کنم

دلگیر نیستم، کمی فقط کمی مانده ام در کار روزگار

لابد حکمتی دارد که برای درکش صبری میخواهد به بلندای عمرمان

صبر می کنم عزیزکم

در را ببند

این هم کاسه ی آبی بدرقه ی راهت

مراقب نگاه های پلید زمانه باش

فریب ستارگان آسمان را نخور

شاید آن چشم گرگ گرسنه ی بیابانی باشد که کمین بر جانت کرده

به نگاه های مردم اعتماد نکن، شاید، شاید به گناه و ریا متهم ات کنند

مراقب باش

جاده پرپیچ و خم است

قاصدک های کنار جاده را نادیده نگیر

پیغام نسیم بهار را در گوش آسمان نجوا می کنند

بوی بهار نارنج ها راه را بر تو نمایان می کنند

شقایق ها را نکند از یاد ببری

هر از چندی با باران خاطرات شبانه ات سیرآبشان کن

نگارم

ماه را به تمنای تبسم رویا باور کن

به ماهی های رود، سرود دریا بیاموز

و به پیچک های آرزو سلام آسمان را برسان

مراقب باش

شاید خورشید فردا برایت سایه های زیادی را به ارمغان آورد

اما از ایمانت به بودن نور کم نکن

تبلور دنیای شیشه ای من،

مراقب سنگ های بی رحم زمانه باش که نکند به نام من تو را نشانه روند

من تو را به خدایی سپردم که خالق عشق من است و تو

که میداند  آن دلت را از چه گِلی ساخته که اینطور نافذ و زیباست

و می داند که بر قلب من به کدامین نفس مسیحایی اش دمیده است که اینچنین مرا لیلی ِ به جنون تو کرده

میدانم که می آیی

هم انتهای نوشته هایم را بری آمدت باز می گذارم

هم در ها را

سفر به خیر هستی من، به امید دیدار

نظرات 1 + ارسال نظر
باران دوشنبه 23 اسفند 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://the-rain.blogsky.com

خواندیمت / بسیار غم و زیبــــــــــــــا !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد