و آنقدر
خسته ام که دیگر مرا پای رفتنی نیست
مینشینم در کنج این خلوت ِخیال
و قلبم را بسوی روزهای با تو بودن روانه میکنم
تا باز بدانم که هستی کنارم
تا بدانم هُرم نفس هایت باز مرا به من باز خواهند گرداند
تا بدانم در این بیابان تقدیر جز سراب دستان تو، آفتاب نگاهت حقیقت
دارد
خسته ام از رفتن...لحظه ای در خیالم بنشین