گل یخ ِ رویای تو به تبسم ِ آفتابِ دستانت آب می شود و شبنمی می شود تنها و لرزان در دیدگان من جایی که سرای ابدی توست ...
برای باور ِ حقیقت باید خواب و خیال را رها کرد ...
باید گم شد در محضی و تلخی دنیا،
آن وقت بی خیال از همه چیز رفت و رفت،
باید تا آخر دنیا قدم زد،
باید بی هیچ ترسی رفت تا انتها،
شاید در آن سوی پرچین ِ حقایق، قصه ی من و تو را جور ِ دگر نوشته باشند،
شاید آنجاها معنای حقیقت فرق کند،
شاید مفهوم عشق آنجا چیز ِ دیگری باشد ،
شاید آن ها عشق را لب ِ طاقچه ی دوری و فراموشی نمی نشانند،
شاید عشق در زندگی شان جاری است و از انبوهی عشق نگاهشان پر است ،
شاید آنجا عشق ترس ندارد، دلهره ندارد و سراسر نور است و آرامش،
شاید آنجا آسمانش برای دل های نگران و عاشق همیشه ببارد،
شاید آنجا جور ِ دیگر باشد ....باید رفت بی هیچ تردیدی، یک به یک و قدم به قدم باید گذشت از تمام چیز هایی که در بندت کشیده اند، باید رها شد،باید رفت و نرسید، باید با زندگی سر ِ شوخی را باز کرد ... باید رفت .