آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...
آویـــــــنا

آویـــــــنا

و این‌ها همه بهانه است ...

طوفان ِ سکوت


و در بی نهایت سکوت حسی است که مرا به تو مبتلا می کند،یادم است، یک به یک پرده های غرور را دریدم و به عریانی خزان ِ زرد رسیدم اما باز فهمیدم که برگ های هر درخت پای همان درخت می افتد. مگر آن که طوفانی به پا شود و دست بادی در کار باشد .... فهمیدم که نباید بگذارم که خیال مرا به سایه ی رهگذران معتاد کند.تو رهاورد کدام طوفانی؟ که اینچنین مرا به وادی امن خویش عودت می دهی و تمام این ها را به نظاره نشسته ای و دم نمی زنی .... به راستی تو اسیر کی بودی که اکنون در پای من فِتاده ای؟ نه! نکند تو همان نو جوانه ی  ساقه ی  جان خودم بودی که دست سنگین باد مجال سبز شدنت نداد! و حال اینچنین خشک و بی روح به خاک نشسته ای ... تو کیستی! بیا یک به یک این پرده های ابهام را به روی پنجره ی روشن ِ فردا پس بزن ... بیا! بیا تا به شوق تو پرستو های مهاجر آوای بازگشت را به جای غزل ِ سرخ ِ هجرت به گوش آسمان بخوانند.

نظرات 1 + ارسال نظر
باران دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 02:00 ق.ظ http://the-rain.blogsky.com

وای خدای من!
من روح تورو می پرستم
تمام مدت نفسم تو سینه حبس بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد