در این نگاه عاشقانه ی آفتاب بر سبزه ها
در این انبوهی شکوفه ها
در این تبسم باغ آرزو
در این حجمه ی سبز بوی اطلسی
حیف است دل را اسیر ماندن کنیم
باید رفت
تا به بوسه ی مهتاب رسید
باید قصه ی دریا را به گوش ماهی تنگ زمزمه کرد
باید رقص باران را بلد شد
باید افسونی شقایق را به گوش برکه ی نیلوفرانه ها دمید
باید نو شد از جوانه ی آرزو
باید رفت و رسید
باید رفتن را بلد شد
رفتن را که بلد شوی
رسیدن را خواهی نخواهی یاد میگیری بی کم و کاست
زندگی را نفس بکش
آرزوهایت را از لب طاقچه بردار و شروع کن
محکم قدم بردار
خوب نگاه کن
آرزو هایت رنگ بودن دارد
شروع کن
این پست بی نهایت روم تاثیر گذاشت . من این شوقو و این همه امیدو می پرستم ... . . . .