گل زرد هرز میانهی سنگ فرش یک خیابان شلوغم.
باران گاهی میبارد.
گاهی آفتاب دارم.
گاهی نگاهی با آرامش نوازشم میکند.
اما همیشه سایه کفش عابران هست و خطر دیگر نبودن.
اما بو ندارم.
گلدان ندارم.
همنشین گل نیستم.
سنگ ها بی تفاوت در کنار من هستند و من دلخوش به بودنشان.
نمیدانم گلزار چیست.
رویای دشت دارم.
اما برای من چمن هرز لا به لای سنگ ها و این نگاه کافی بود.
برایم بهترین متفاوت ترین دشت بود.
من خوشبخت ترین گل زرد جهان بودم.
تا اینکه لاله های کنار جوب روئیدن.
از نگاه پر مهر خبری نبود دیگر.
و من تبدیل به گلی شدم که فقط زنده است تا زمانی که دیگر نباشد.
من خواب هایم دیگر یک دشت پر از گل زرد نبود دیگر.
من کابوس لاله ها را دارم.